درد بی کسی (قسمت 323)
صبحانهام چای و نان خشکه یا بیسکویتی بود که هرروز اول صبح در آبدارخانه مغازه فرشفروشی میخوردم و ناهار را هم خداوند متعال هرروز از جای بیگمان میرساند.
صبحانهام چای و نان خشکه یا بیسکویتی بود که هرروز اول صبح در آبدارخانه مغازه فرشفروشی میخوردم و ناهار را هم خداوند متعال هرروز از جای بیگمان میرساند. در ساختمان فرسودهای که بیرون از شهر اقامت داشتم و ساکن زیرزمین نمور آن بودم خانوادههای فراوانی بودند که وضعیت زندگیشان بهتر از من نبود اما چون از این پیرمرد بیآزار که هرروز غروب آهنگ غمگین گیتارش را میشنیدند و در پشت پنجرههای بسته آرام و بیصدا به شوربختی خود اشک میریختند بدی ندیده بودند، کاسه یا بشقابی از شام شبشان را که مختصر و مفید بود برای من میآوردند و خوشحالم میکردند. صاحب این زیرزمین نمور و سیاه و فرسوده که ساکن و مالک همین ساختمان بود هیچوقت برای اجاره مختصر و پول آب و برق به سراغم نمیآمد چون یکی دو تن از فرزندانش هنرآموزان آموزشگاه موسیقی ابراهیم بودند که شهریه از آنها نمیگرفت بنابراین قسمت اعظمی از دستمزد مختصر روزانه من که جمع میشد به دخترم تعلق داشت که هر دهپانزده روز یکبار خودش را به من میرساند. خودم هم کمکم چند شاگرد برای آموزش گیتار و جاز در این شهرک پیدا کرده بودم و که روزهای جمعه و تعطیل را به خانه آنها میرفتم درحالیکه یکی از لباسهای قشنگ و تمیز اما کهنه خود را که نشان از تاریخ پرشکوه زندگی حسرت بود میپوشیدم و اگر وقت این کلاسها به ظهر میکشید از ناهار خانوادگی هنرآموز محروم نمیماندم.