درد بی کسی (قسمت 326)
نمیدانستم چگونه سر حرف را با حسن آقا و ابراهیم باز کنم بنابراین همانطور که کنار ابراهیم نشسته بودم از او خواستم تا به شهرک صنعتی نزدیک آرامستان برود تا کاری را انجام دهم.
نمیدانستم چگونه سر حرف را با حسن آقا و ابراهیم باز کنم بنابراین همانطور که کنار ابراهیم نشسته بودم از او خواستم تا به شهرک صنعتی نزدیک آرامستان برود تا کاری را انجام دهم. او هم که صادقانه و در تمام طول این سالها در کنار من بود بدون سوأل حرکت کرد. گفتم راستش را بخواهید میخواهم یک دستگاه ماشین فیلترساز انتخاب کنم و بخرم تا هم شبهای تنهاییم را پر کند و هم کمکهزینه زندگیام باشد. حسن آقا که انگار آشنایی بیشتر با این وسیله داشت کمی فکر کرد و گفت: فکر بدی نیست اما این کارها دیگر از من و تو برنمیآید، باید در سنین من و شما کلفتی نان را بچسبیم و نازکی کار را، بالاخره به محل کارگاه رسیدیم و پس از پیاده شدن یکساعتی در آن کارگاه به بررسی و چانهزنی با تولیدکننده آن پرداختیم. کسادی بازار نشان از آن داشت که در تلاش است تا همان روز قرارداد فروش منعقد شود تا بتواند روز بعد دستگاه را در محل زیرزمین نصب و مواد اولیه را برای تولید فیلتر در اختیار من بگذارد. حسن آقا مثل همیشه وارد معرکه شد و پا پیش گذاشت و گفت: کار خوبی است اما اجازه بدهید تا بیشتر درباره آن فکر کنیم و مجدداً خدمت برسیم. خیلی ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم. پیش خودم فکر کرده بودم ابراهیم و حسن آقا همان روز کمکم میکنند تا معامله سر بگیرد و بتوانم از آن به بعد مشغول ساخت فیلتر و فروش آن بشوم و سروسامانی به زندگیام بدهم. قبول اینکه دست خالی از کارگاه خارج میشدم برایم خیلی سخت بود. شاید دیگر چنین فرصتی به دست نمیآمد که ما سه نفر اینگونه کنار هم باشیم. اگرچه میدانستم دخترعمویم هم از فرصت نابسامانی زندگی من استفاده کرده و درخواست طلاق خود را به دادگاه خانواده داده است.