درد بی کسی (قسمت 332)
دخترعمویم نباید از یاد میبرد که هنوز شریک زندگی من است یعنی کسی که روزگاری همه ثروتها را بپایش ریخت تا زندگی خوبی داشته باشد
دخترعمویم نباید از یاد میبرد که هنوز شریک زندگی من است یعنی کسی که روزگاری همه ثروتها را بپایش ریخت تا زندگی خوبی داشته باشد اما امروز زمانه چرخش را شکسته است. این تنها من نبودم که بدشانسی آورده و گرفتار کسانی شده بودم که از انسانیت و امانتداری بویی نبرده بودند. صاحب فرشفروشی که برایش کار میکردم ماجرای خیانت همکارانش را درباره من میدانست، یکی از روزها که من و او تنها بودیم گفت: زیاد ناراحت نباش، خداوند جای حق نشسته است، امروز خبردار شدم یکی از آن چهار نفر که روزگار ترا سیاه کردند بهاتفاق خانواده در سفری که از شمال برمیگشتند با یک تریلر شاخبهشاخ تصادف کرده و خودش و همه کسانی که در اتومبیل بودند کشتهشدهاند. درحالیکه تنها در یکلحظه از شنیدن این خبر احساس خوبی به من دست داده بود اما بازهم متأسف شدم که چرا باید این اتفاق بیفتد. شنیده بودم دنیا دار مکافات است اما فلسفه ناملایمات درون زندگی خودم را درک نمیکردم و نمیدانستم به کدامین گناه محاکمه و محکوم به فنا شدهام. درد بیکسی همه استخوانهایم را درهمشکسته بود و دیگر توانی برای نفس کشیدن نداشتم. اگر امیدم به خدا و دو دوستی که صمیمانه و از تمام وجود به من مهر میورزیدند نبود همان روزهای اول قافیه را باخته و جهان فانی را ترک گفته بودم اما این روزها هم حال و احوال چندان خوبی نداشتم چون بازهم دنائت کرده و پیشنهاد ابراهیم و حسن آقا را برای خرید اتومبیل و کار کردن در آژانس تاکسیتلفنی نپذیرفته و اینگونه فرصتهایی را که میتوانست خانواده را دوباره دورهم جمع کند از دست میدادم.