درد بی کسی (قسمت 334)

این دردها شب‌ها که تنها بودم بیشتر به سراغم می‌آمد و بعضی وقت‌ها تا خفگی کامل مرا به همراه خودش می‌برد.

این دردها شب‌ها که تنها بودم بیشتر به سراغم می‌آمد و بعضی وقت‌ها تا خفگی کامل مرا به همراه خودش می‌برد. وقتی آن احساس همیشگی به من دست می‌داد هرکجا که بودم می‌خوابیدم و سعی می‌کردم چشم‌هایم را بسته نگه‌دارم و نفس‌های عمیق بکشم، در حقیقت نوعی مراقبت ویژه برای خودم خلق می‌کردم چون می‌دانستم هیچ آشنای دلسوزی در نزدیکی من نیست. گوشی تلفن همراهم که از مدل‌های قدیمی زیمنس بود و تنها به درد تماس‌های ساده می‌خورد روی دو شماره تلفن همراه حسن آقا و ابراهیم تنظیم کرده بودم تا بتوانم تنها با یک اشاره انگشت آن‌ها را از وضعیتم مطلع نمایم. متنی کوتاه روی آن ذخیره شده بود تا در صورت ضرورت و نیاز برای هردوی آن‌ها پیامک شود، در این پاراگراف کوچک از دو دوست دیرینه در این پیام خواسته بودم تا به دادم برسند یا آمبولانس خبر کنند. بعضی شب‌ها اوهام به سراغم می‌آمد و خودم را در بند قالی‌فروشان و آن مقام طوسی پوش می‌دیدم. ملحفه را روی سرم می‌کشیدم و ضربان شدید قلبم را می‌شنیدم. کار دیگری به عقلم نمی‌رسید و همه این اقدامات زائده افکار پریشانی بود که در دنیای تنهایی و بی‌کسی به سراغم می‌آمد. همه شیرینی‌ها و شوری‌ها و حتی چربی‌ها را از برنامه غذایی‌ام کنار گذاشته بودم چون می‌دانستم کلسترول، دیابت و فشارخونم بالاست و این نقصان‌ها می‌توانست خطرآفرین باشد، در حقیقت مرده‌ای متحرک شده بودم که تنها به امید و آرزوی دیدن دخترم زندگی می‌کردم.

ارسال نظر