درد بی کسی (قسمت 340)
بسیار گرسنه بودم اما دلم میخواست قاشق را به کناری انداخته و کاسه را برمیداشتم و یکنفس همه سوپ را میخوردم
بسیار گرسنه بودم اما دلم میخواست قاشق را به کناری انداخته و کاسه را برمیداشتم و یکنفس همه سوپ را میخوردم اما دریغ از اینکه روزگار اینجا هم چشم دیدن حسرت را نداشت و اجازه نمیداد از خوردن غذایی ساده عرش را سیر کند! دردناک بود اما فهمیدم که سمت چپ بدنم بهطور کل فلج شده و هیچ حسی ندارد. پسازاینکه بهسختی چند قاشق از سوپ بیمزهای را که نوعی گاواش بود خوردم سعی کردم افکارم را متمرکز کنم تا وضعیت گذشتهام را به یاد بیاورم. این تمرکز تنها میتوانست مرا به یاد حسن آقا و ابراهیم بیندازد، از پرستاری که مشغول تزریق آمپول به بیمار بغلدستیم بود خواستم که از داخل کمدی که در کنارم بود کت مرا بیاورد. گوشی تلفن همراهم را با دست راست از جیب آن بیرون آوردم. شارژش باطریاش تمام و خاموش شده بود، بازهم از یکی از پرستاران مرد خواستم تا آن را به پاویون ببرد و شارژ کند. چند ساعت بعد همان پرستار گوشیم را که شارژ شده بود برگرداند. با دست راست اما بهسختی حافظه را باز کردم و تلفن حسن آقا را گرفتم اما جواب نداد. قطع کردم و شماره ابراهیم را گرفتم، با زنگ اول گوشی را برداشت و بیمقدمه درحالیکه هول و هراس از صدایش موج میزد پرسید: حسرت کجایی؟ یک هفته است دنبالت میگردیم چرا پس گوشیات خاموش است؟ چرا سرکار نرفتی؟ چرا در خانهات نیستی؟ ابراهیم که پیدا بود خسته و درمانده شده بود ساکت ماند و من درحالیکه سرچشمه اشکهای گرمم جریان داشت جواب دادم: در بیمارستان بستری هستم. اگر فرصت کردی سری به من بزن و اگر توانستی دخترم را هم با خودت بیاور. هیچ زمانی بار سنگین درد بیکسی اینچنین وجودم را درهم نریخته بود. مکالمه را قطع و گوشی را خاموش کردم تا سرم را زیر ملحفه ببرم. دلم میخواست همچون ابر بهار اشک بریزم و فریاد بزنم اما میدانستم که اینجا بیمارستان است و ایکاش تیمارستان بود تا کسی را با تمسخر نگاه نمیکردند.