درد بی کسی (قسمت 341)
چشمبهراه ماندم تا بالاخره در باز و ابراهیم با دستگلی زیبا از شقایق وارد شد.
چشمبهراه ماندم تا بالاخره در باز و ابراهیم با دستگلی زیبا از شقایق وارد شد. آن شب پس از مدتها توانستم دخترم را که به همتابراهیم به بیمارستان آمده بود ببینم. بهسختی سعی میکرد تا اشکهایش را از منپنهان کند اما قرمزی چشمهایش حکایت از گریههایی داشت که در فراق من کرده بود. آتشگرفته بودم از اینکه چرا باید دختری پا به جوانی گذاشته و سرشار از شور اینچنیندرمانده یک زندگی نابسامان و آیندهای تیرهوتار باشد. خندههای کوتاه اما تلخ بهسرعتاز لبهایش محو میشد سعی میکرد دوباره بخندد تا من ناراحت نشوم، با دیدن او دیدگانبیفروغم باز و نفسم جا آمده بود. ابراهیم که حالا دیگر گرد پیری بر چهره غبار زدهو غمبارش سنگینی میکرد وقتی به من رسید بیاختیار پرسید: معلوم هست اینجا چهکار میکنی!چه اتفاقی افتاده؟ برایمان تعریف کن. سعی میکردم ماجرا را بزرگتر ازآنچه بود نکنماما بیحرکتی دست و پای چپم همهچیز را برملا میکرد و این بار دخترم دیگر نتوانستخودش را نگهدارد و بیاختیار لبخندهای ساختگی از لبانش رخت بربست و شروع به گریهکردن نمود. ابراهیم هم که در میان دو اتفاق غمانگیز و حزنآور گیر افتاده بود نیزبیاختیار و درحالیکه با دستمالی صورتش را میپوشاند اشک میریخت و حسرت که پس ازسالها دوباره رگههای اشک گرم به چشمان بیفروغش راهیافته بود گریه را آغاز میکرد.دو بیماری که در اتاق من بستری بودند و هر دو نیمههای پایان عمر را طی میکردند وتوان حرکت نداشتند با دیدن این صحنه تراژدی آرام و بیصدا گریه میکردند.