درد بی کسی (قسمت 345)

با لکنت زبان از خواهرم خواستم پنجره را باز کندتا عطر گل‌ها و هوای تازه را استنشاق کنم.

با لکنت زبان از خواهرم خواستم پنجره را باز کندتا عطر گل‌ها و هوای تازه را استنشاق کنم. احساس آرامش عجیبی به من دست داده بود. یادمآمد که دکتر تا چند روز خوردن انواع Coffee و شیرینی را برای من ممنوع کرده بودبنابراین بااینکه دلم چای می‌خواست اما از قبول آن‌که خواهرم در یک لیوان دسته‌داربرایم آورده بود خودداری کردم و خواستم تا مقداری آب خوردن به من بدهد تا قرص‌هایمرا بخورم. به کمک دخترم داروهایی را که وقت مصرفش بود استفاده کردم و گفتم تا بهایستگاه اتوبوس شهر برود و قبل از تاریک شدن هوا به خانه برسد و نزد مادرش باشد.از خواهرم خواستم تا مقداری پول به دخترم بدهد و او هم با اکراه چند برگ اسکناس ۵ هزارتومانیکف دستش گذاشت که خجالت را در تمام وجودش به‌خوبی احساس کردم. درحالی‌که اسکناس‌هارا در کیف کوچکش می‌گذاشت پیشانی مرا بوسید تا قطرات گرم اشک شرم را که بر گونه‌هایممی‌چکید حس کرده باشم. انفجار همه وجودم را فراگرفته بود که چرا باید پس‌ازاینماجرای بزرگ که در زندگی‌ام پیش آمد بجای رفتن به خانه خودم ساکن سرای بیگانگانیشوم که تمام عمر چشم دیدن مرا نداشتند. دخترم رفت درحالی‌که هردوی ما روحمان براییکدیگر پر می‌کشید. خواهرم نگاهی بی‌رمق به چهره من انداخت و گفت: حالا بایداستراحت کنی تا من به زندگی‌ام برسم. گفتم: اگر کمک کنی می‌خواهم به دستشویی بروم.جواب داد: اولش شد، می‌خواستی قبل از آمدن به اینجا به دکتر بگویی تا برایت کیسهادرار نصب کنند.

ارسال نظر