درد بی کسی (قسمت 350)
کاش میتوانستم یک ویلچر برای خودم تهیه کنم تا حداقل به هر سختی که هست خودم را به دستشویی برسانم.
کاش میتوانستم یک ویلچر برای خودم تهیه کنم تا حداقل به هر سختی که هست خودم را به دستشویی برسانم. نمیشود که برای همیشه مزاحم این مرد شد. شاید او نباشد. نه نه خدا آن روز را نیاورد. تصمیم گرفتم به حسن آقا زنگ بزنم و از او بخواهم تا یک ویلچر برایم پیدا کند. وقتی از دستشویی برگشتم، خواهرم درحالیکه در پاشنه در اتاقش ایستاده و چشمانش را بهطرف من براق کرده بود گفت: پیمان خواهر و برادری من و تو سالهاست فسخشده و این مدت را هم به چشم میهمان به تو نگاه کردم و جا دادم. حالا خوب گوشهایت را باز کن آقا حسرت میهمانی تمام است. دیگر حالت بهتر شده و عقل و هوشت سر جایش آمده بنابراین بساطت را جمع کن تا به زاده بگویم سوار ماشینت کند و به خانه خودت ببرد. از فرط تعجب نزدیک بود شاخ دربیاورم اما چارهای نبود بنابراین گفتم: نمیخواهد زحمت بکشید، از پذیرایی و میهماننوازی شما متشکرم، اگر اجازه بدهید به ابراهیم زنگ بزنم تا بیاید و مرا به خانهام ببرد. خواهرم بدون اینکه جواب بدهد از خانه خارج شد. زاده شوهر خواهرم درحالیکه سرش را تکان میداد یک لیوان چای شیرین با لقمهای نان و پنیر برایم آماده کرد تا تکهتکه در دهانم بگذارد، وقتی صبحانهام را خوردم از او خواستم تا با گوشیم شماره ابراهیم را بگیرد، درحالیکه سعی میکردم گریه نکنم و صدایم طبیعی باشد از او خواستم یک دستگاه ویلچر برایم دستوپا کند و به خانه خواهرم بیاورد تا مرا ازاینجا ببرد. ابراهیم بعدازظهر همان روز درحالیکه ویلچری را تاکرده و در صندوقعقب اتومبیلش گذاشته بود بهاتفاق دخترم به خانه خواهرم آمد تا مرا با خودش ببرد.