درد بی کسی (قسمت 351)

ابراهیم و دخترم کمک کردند تا وسایل مرا جمع‌آوری کنند.

ابراهیم و دخترم کمک کردند تا وسایل مرا جمع‌آوری کنند. دختری که سالیان دراز لباس‌هایش را پدرش به تنش می‌کرده و موهایش را شانه می‌زده و گل سرهایی را که از کویت برایش سوغاتی می‌آورده به موهایش می‌زده تا قشنگ‌تر بشود حالا لباس‌هایم رامی پوشاند و مرا روی ویلچرمی نشاند. درحالی‌که از زاده شوهر خواهرم تشکر می‌کردم و حلالیت می‌طلبیدم از خواهرم به سردی و از روی اکراه خداحافظی کردم و او هم به سری جوابم را داد. نمی‌دانم این برخورد ناعادلانه از کسی که گوشت و پوست‌ و استخوانش به تلاش شبانه‌روزی برادرش تعلق دارد را چگونه توجیه کنم؟ اما ابراهیم سعی می‌کرد مثل همیشه قضیه را با شوخی کردن را فیصله دهد. او قبل از اینکه مرا به زیرزمین برساند گشتی در اطراف شهر زد و پرسید: می‌خواهی سری به زاینده‌رود بزنیم تا نفسی تازه کنی؟ جواب دادم: نه. شدیداً احساس خستگی و کسالت می‌کنم بهتر است مرا به خانه‌ام ببری. دخترم در سن و سالی که باید شور و شوق زندگی را تجربه کند درحالی‌که نگرانی از چهره‌اش می‌بارید با چشم‌های گریان به پدرش خیره شده بود که دست و پای چپش فلج و زبانش به‌خوبی دردهانش نمی‌چرخد. بالاخره به خانه رسیدیم، ابراهیم کمک کرد تا سوار ویلچر شوم، مرا باید از ۴ پله پایین می‌بردند. یکی از مستأجران طبقه همکف که کارگری همیشه بیکار بود و در آن اطراف پرسه می‌زد به‌طرف ما آمد و احوالم را پرسید. او همان کسی بود که وقتی حالم خراب شد اورژانس برایم خبر کرده بود و حالا به کمک ابراهیم دو سر ویلچر را گرفته بودند تا به زیرزمین ببرند.

ارسال نظر