درد بی کسی (قسمت 352)

این همسایه فقیر اما بهتر از برادر و خواهر بلافاصلهبه خانه‌اش رفت و یک سینی چای همراه با یک هندوانه برای ما آورد.

این همسایه فقیر اما بهتر از برادر و خواهر بلافاصلهبه خانه‌اش رفت و یک سینی چای همراه با یک هندوانه برای ما آورد. او می‌دانست که مندیابت دارم و نمی‌توانم هندوانه بخورم ازاین‌جهت سرش را پایین انداخت و گفت: رویمسیاه خوراکی دیگری که قابل شما و میهمانانتان باشد در خانه نداشتیم، به تلخیخندیدم و بالکنت زبان جواب دادم: روی دشمنت سیاه اتفاقاً دلم چای می‌خواست. دخترمیکی از استکان‌ها را از داخلی سینی برداشت تا چای آن را در نعلبکی بریزد که خنکشود و به من بدهد تا بخورم. ابراهیم با خنده به زبان آذری گفت: چخ یاخچی و شروع بهخوردن هندوانه کرد و در همین حال از همسایه پرسید: شما کسی را سراغ ندارید که همدمحسرت باشد و به او کمک کند تا داروهایش را بخورد و غذایی هم برای او بپزد و خانهرا هم نظافت کند؟ البته این شخص باید شب‌ها هم کنار او بماند و ماهم دستمزد او را می‌پردازیم.همسایه کمی فکر کرد و گفت: من که فعلاً بیکارم و می‌توانم این کار را انجام بدهم وبه همسرم بگویم در خانه برایش غذا بپزد و داروهایش را هم بدهم اما اگر سرکار رفتم دیگرکسینیست که بتواند کمک کند. ابراهیم گفت: سعی کنید کسی را که خانه‌اش نزدیک باشد پیداکنید که این کار را انجام بدهد تا مزاحم شما هم نباشیم، ضمناً حقوق ماهانه همبرایش در نظر می‌گیریم. همسایه قبول کرد تا زمانی که کسی پیدا نشده این کار را خودشانجام بدهد. ابراهیم که خیالش کمی راحت شده بود روی ‌تکه‌ای‌ کاغذ شماره تلفنش رانوشت و به همسایه داد تا اگر کاری داشت با او تماس بگیرد.

ارسال نظر