درد بی کسی (قسمت 353)
بازهم به همان زیرزمین متروکه باآنهمه خاطرات تلخ و شیرین برمیگشتم با این تفاوت که این بار ویلچر مرا به اینجا میآورد
بازهم به همان زیرزمین متروکه باآنهمه خاطرات تلخ و شیرین برمیگشتم با این تفاوت که این بار ویلچر مرا به اینجا میآورد که شاید قرار بود وسیله دیگری مرا از این مکان آنهم بهسوی خانهای جدید در زیر خروارها خاک ببرد. دخترم آماده شده بود تا بهاتفاق ابراهیم مرا ترک کنند. ابراهیم مرد همسایه را کاملاً راهنمایی کرد که در چه زمان داروهای مرا بدهد و چه نوع غذایی برای من تهیه کند ضمناً مقداری پول بهصورت علیالحساب در اختیار او گذاشت تا نیازهای مرا فراهم نماید و اگر کاری بود با او تماس بگیرد. بعد از رفتن ابراهیم و دخترم همسایه به خانهاش رفت و دوباره برگشت درحالیکه سیمی را همراه خود داشت که در انتهای آن شاسی کوچکی نصب شده بود. او این وسیله خبری را به سر تخت خوابم گره زد و گفت: آخر این سیم در خانه ما به زنگی وصل است که هر وقت کاری داشتی آن را فشار بدهی تا من یا یکی از بچهها به کمکت بیاییم، البته برای دادن غذا و داروهایت خودم به تو سر میزنم. آن روز همسایه چندساعتی در کنارم ماند تا ماجرای بیمارستان را با لکنت زبان از من بشنود و پس از دادن یککاسه کوچک سوپ و داروهایم با من خداحافظی کرد و رفت. غروب غمانگیزی بر زیرزمین تاریک و نمور حکمرانی میکرد و حالا حسرت به پاره گوشتی بیمصرف تبدیل شده بود تا در عزلت و تنهایی و درون این گورستان خاموش به گذشتهاش بیندیشد و زندگیاش به یک شاسی زنگ گره بخورد درحالیکه لکنت زبان به او اجازه نمیدهد تا با خود زمزمه کند: غم تنهایی اسیرت میکنه / تا بخوای بجنبی پیرت می کنه/میگن این دنیا دیگه مثل قدیما نمیشه / دل این آدما زشته دیگه زیبا نمیشه / اون بالا باد داره زاغ ابر رو چوب میزنه / اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمیشه.