درد بی کسی (قسمت 359)

بالاخره از آنچه می‌ترسیدم به سرم آمد و کارگر همسایه از کمک در حق من عذرخواهی کرد

بالاخره از آنچه می‌ترسیدم به سرم آمد و کارگر همسایه از کمک در حق من عذرخواهی کرد چون تصمیم داشت مدتی برای انجام زراعت به روستای محل تولدش برود. وقتی موضوع را تلفنی به ابراهیم گفتم از من خواست که همسایه را راضی کنم دو سه روزی مهلت بدهد تا کسی برای انجام کارها تو پیدا شود. فردای آن روز ابراهیم به‌اتفاق جوانی سیه چهره به زیرزمین آمد و او را معرفی کرد و گفت: قرار گذاشتیم این آقا هرروز صبح و ظهر و عصر به اینجا بیاید تا کارهایی را که حالا یادش می‌دهم برای شما انجام بدهد. خوشبختانه آن‌طور که می‌گفت خانه‌اش در همان شهرک بود و یک دوچرخه هم برای رفت‌وآمد زیر پا داشت. ابراهیم ضمن شرح ماجرای بیماری من کارهایی را که باید انجام بدهد به او گفت و روی کاغذ بلند بالایی نوشت و در کنار یکی از تابلوهای نقاشی روی دیوار چسباند و از او خواست تا آن‌ها را به‌دقت بخواند و بخصوص در مورد دادن داروها در ساعت مقرر حواسش بیشتر جمع باشد. آن جوان پس از خواندن صورت کارها به دستشویی رفت تا آنجا را تمیز کند. ابراهیم در این فرصت در گوش من گفت: مراقب باش پولی به او ندهی چون همه حساب‌وکتاب‌هایش با من است و اگر چیزی هم نیاز داشتی به او بگو تا برایت تهیه کند اما پرداخت پولش را به عهده من بگذار و این‌طور وانمود کن که اصلاً پولی نداری. آن روز ابراهیم یکی دوساعتی را در کنار من ماند تا مطمئن شود آن جوان همه کارهایی را که باید انجام بدهد یاد گرفته است. او باید هرروز صبحانه، ناهار و شام را از یکی از رستوران‌ها در ظرف‌های یکبار مصرف خریداری می‌کرد و برایم به زیرزمین می‌آورد و کمک می‌کرد تا بخورم.

ارسال نظر