درد بی کسی (قسمت 361)

به هر جان کندنی بود در را باز کردم. حسن آقا و آن دوست مشترک که از دیدن وضعیت زیرزمین یکه خورده بودند و بوی تعفن آزارشان می‌داد

به هر جان کندنی بود در را باز کردم. حسن آقا و آن دوست مشترک که از دیدن وضعیت زیرزمین یکه خورده بودند و بوی تعفن آزارشان می‌داد بی‌اختیار جلوی دماغ‌های خود را گرفتند تا بوی مشمئزکننده بیش از این اذیتشان نکند. کارگر جوان نیامده بود و من نیز از ظهر روز قبل تا حالا نتوانسته بودم از داروهایم استفاده کنم و گرسنگی و تشنگی شدیداً آزارم می‌داد. احساس می‌کردم تمام جوارح و بخصوص صورتم ورم‌ کرده بود. حسن آقا وقتی موضوع را فهمید بلافاصله به ابراهیم زنگ زد تا او را در جریان امر بگذارد. در این فاصله ابراهیم هم که مسئول دفتر کاریابی در شهرک را می‌شناخت به آنجا تلفن زده بود و چنددقیقه‌ای نگذشت که جوان پیدایش شد و درحالی‌که زیر لبی سلام می‌کرد بدون اینکه توضیحی بدهد به دستشویی رفت و شروع به تمیز کردن آنجا نمود. حسن آقا و همراهش هم پس از مدتی نشستن و برای تغییر روحیه من به گفتن و خندیدن پرداختند و چون خیالشان از آمدن خدمتگزار آسوده شده بود خداحافظی کردند و رفتند. جوان کارگر که سخت به‌هم‌ریخته و آشفته بود قابلمه کوچکی را که همراه آورده بود روی میز پیش‌دستی گذاشت تا به‌وسیله قاشق غذای داخل آن را در دهان من بگذارد. هرچه به درون ظرف نگاه کردم نتوانستم تشخیص بدهم که محتوای آن چیست چون همه‌چیز داشت، برنج، گوجه، سیب‌زمینی، پیاز همراه با رب گوجه فراوان، با لکنت زبانی که داشتم پرسیدم این چه غذایی است که برای من آورده است؟ با کمال پررویی جواب داد: بخور و حرف نزن عجله دارم می‌خواهم بروم. از فرط گرسنگی چند قاشق غذا را که به‌سرعت در دهانم فرومی‌برد خوردم درحالی‌که از بوی بد آن حالم به هم می‌خورد. در قابلمه را گذاشت و چند قرص و کپسول را با یک لیوان آب به خورد من داد و بدون اینکه کلامی حرف بزند به‌سرعت آنجا را ترک کرد.

ارسال نظر