درد بی کسی (قسمت 363)
گذر زمان برای حسرتی که ثانیهها برایش ارزش طلا را داشت حالا آنقدر بیاعتبار شده بود که نمیدانست شب است یا روز، بهار است یا زمستان چون طول زندگی او همیشه در پاییز سپری شده بود.
گذر زمان برای حسرتی که ثانیهها برایش ارزش طلا را داشت حالا آنقدر بیاعتبار شده بود که نمیدانست شب است یا روز، بهار است یا زمستان چون طول زندگی او همیشه در پاییز سپری شده بود. نفهمیدم چندساعتی گذشت که خوابم برد یا بیهوش بودم اما وقتی بیدار شدم که باریکههای نور مذبوحانه تلاش میکردند تا خودشان را از مسیر راهپلهای تنگ به درون خلوتسرای حسرت برسانند اما نمیتوانستند و همچنان در غبارهای محو میشدند. تلویزیون همچنان روشن مانده بود، کنترلی که روی تخت و کنار دستان بیجانم افتاده بود بهسختی روی دکمه قرمزرنگش فشار آوردم تا خاموش شود و بازهم چهاردستوپا خودم را به دستشویی رساندم. شدیداً احساس گرسنگی میکردم، کنار سینک ظرفشویی روزنامهای مچاله شده بود که یک تکه نان خشکشده سنگک لای آن خودنمایی میکرد. دست راستم را بلند کردم و تکه نان را برداشتم، تهمانده لیوان آبی که شب قبل خوردم بودم را روی آن ریختم تا کمی نرم شود، لیوان را بهسختی از کلمن پر کردم و کنارم گذاشتم. آنروزها تقریباً همه دندانهایم را ازدستداده بودم. تکه نان را به نیش گرفتم تا به کمک آب قورت بدهم، همچنان گرسنه بودم، اما چیز دیگری جز چند دانه سیب در ظرف میوهخوری وجود نداشت که روز قبل حسن آقا آورده بود، با دست راست اما بهسختی یکی از آنها را برداشتم و همچون پیرزنهای کهنسال شروع به نیش زدن آن کردم. هر بار که چند دندان پوسیدهام در آن فرومیرفت از دستم میافتاد و مجبور میشدم به هر جان کندنی که بود دوباره آن را بردارم، دوساعتی طول کشید تا توانستم این سیب را بخورم، درحالیکه دیابت توانم را بریده بود اما بعضی وقتها که قندم افت میکرد ناچار بودم هر آنچه دم دستم پیدا میشود را به نحوی بخورم یا بیاشامم.