درد بی کسی (قسمت 364)

توانم به‌سرعت تحلیل می‌رفت و بی‌اختیار خوابم می‌برد شاید هم بی‌هوش می‌شدم.

توانم به‌سرعت تحلیل می‌رفت و بی‌اختیار خوابم می‌برد شاید هم بی‌هوش می‌شدم. آن روز نزدیکی‌های عصر جوان خدمتکار پیدایش شد درحالی‌که یک بطری آب هویج و کاغذ زردرنگی که ساندویچی در آن پیچیده بود در دست داشت. بدون اینکه حرفی بزند بطری را رو میز گذاشت و کاغذ را از دور ساندویچ باز کرد باز کرد محتوای آن را که بهتر از غذای روز قبل نبود تکه‌تکه در دهانم گذاشت اما چون شدیداً گرسنه بودم بدون هیچگونه اعتراضی می‌خوردم. وقتی تمام شد در بطری آب هویج را باز کرد و مقداری از آن را در لیوان شیشه‌ای روی میز ریخت و به لب‌های من نزدیک کرد که بتوانم بخورم. شاید آب هویج اولین خرید خوب و مطلوب او در این مدت بود که مرا راضی می‌کرد. بازهم تعدادی قرص و کپسول را از بسته‌هایش خارج و کف دستانش جمع کرد تا در دهانم بریزد و با یک لیوان آب به معده‌ام بسپارد و چون روزهای قبل بدون خداحافظی زیرزمین را ترک کند. گرسنگی‌ام رفع شده بود و داروهایم را هم خورده بودم اما مثل همیشه تنها یک‌چیز کم داشتم و آن همزبان بود تا حداقل بتوانم دردهای جسمیم را برایش بازگو کنم اگرچه نمی‌توانست آن‌ها را درمان کند. بی‌تفاوتی حاصل از بی‌کسی به سراغم می‌آمد. کنترل را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم و چشمه‌ای بی‌فروغم را به صفحه آن دوخته و افکارم تا به گذشته‌های دور و نزدیک می‌سپردم، به‌ روزهایی که در کوچه‌پس‌کوچه‌های مسجدسلیمان و آبادان با بچه‌ها بازی می‌کردیم و سال‌هایی که در کنار مادر، خواهر و برادرانم می‌گذراندیم درحالی‌که برای همه آن‌ها حکم نان‌آور و بزرگتری را داشتم که بهره‌ای از طول زندگی پراسترس خود نبرده بود.

ارسال نظر