درد بی کسی (قسمت 373)
در رؤیای آرزوهایی که هرگز محقق نمیشد غرق بودم و پیش خود میاندیشیدم این همان دختر من است که تحت تأثیر القائات مادرش قرار نگرفته و میخواهد برای همیشه در خدمت پدر علیلش باشد.
در رؤیای آرزوهایی که هرگز محقق نمیشد غرق بودم و پیش خود میاندیشیدم این همان دختر من است که تحت تأثیر القائات مادرش قرار نگرفته و میخواهد برای همیشه در خدمت پدر علیلش باشد. بدون عجله و در کمال آرامش و متانتی کامل قاشق را پر از برنج و خورشت میکرد و بهآرامی در دهان من میگذاشت تا فارغالبال از مصائبی که این سالها گریبان حسرت را گرفته غذایم را خوب بجوم و در فرصتی که دندانهای پوسیدهام مشغول مجادله با غذای داخل دهانم بود قاشقی پر میکرد تا آماده باشد، درست مثل مادری که کودکش را تشویق به خوردن و فراگرفتن این هنر مینمود. از اینکه میدید باعلاقه غذایم را میخورم غرق لذت میشد. ابراهیم و حسن آقا که با دیدن این منظره آرامشی وصفناشدنی را در وجود خود احساس میکردند و مطمئن شده بودند جایی مناسب برای حسرت پیداشده آماده رفتن شدند اما بازهم اندکی درنگ کردند تا من غذا خوردنم تمام شود. ابراهیم پرسید اگر مشکلی داشتی یا به چیزی نیازمند بودی تنها کافی است یک زنگ به من یا حسن آقا بزنی، سعی میکنیم یک روز در میان سری به تو بزنیم اما انگار این خانم فرشته پرستار بهتر از همه ما میتواند رفاه و آسایش را برای تو فراهم کند. راست میگفت و نامی که برای او انتخاب کرده بود میتوانست آرامشی تازه به قلب بیمار من بدهد، در این چند دقیقه وابستگی عجیبی به او پیدا کرده بودم، انگار روز تازهای در زندگی من شروع میشده، دلم نمیخواست شب شود چون فکر میکردم همه اینها را خواب میدیدم. بالاخره غذا خوردنم تمام شد و پرستار لیوان آبی که نی در آن گذاشته بود را نزدیک دهان من آورد. یادم نمیآمد دفعه قبل چه زمانی درنهایت آرامش اینگونه غذا و حتی آب خورده باشم.