درد بی کسی (قسمت 375)

همان‌طور که جسمم احیاء می‌شد احساس می‌کردم روحم نیز آرامش می‌یافت و دیگر هیچ‌گونه مشکل عاطفی نداشتم.

همان‌طور که جسمم احیاء می‌شد احساس می‌کردم روحم نیز آرامش می‌یافت و دیگر هیچ‌گونه مشکل عاطفی نداشتم. استرس‌ها از وجودم پر کشیده و التیام روانم را فرا گرفته بود و این خصیصه نادر در طول عمر بی‌برکت حسرت موجب آن شده بود که دردهای جسمی و وضعیت اسفبار اقتصادیم را به فراموشی بسپارم. حالا دیگر آمدن و نیامدن حسن آقا و ابراهیم و ملاقات‌کنندگانی که با خود می‌آوردند هم برایم بی‌تفاوت شده بود زیرا همین فرشته پرستار می‌توانست حفره‌های پررنج و درد حسرت را به‌راحتی پر و درمان کند و اسطوره مقاومت در مقابل مشکلات را همچون مومی در دست‌های خود داشته باشد. آنروزها سرای سالمندان برای حسرت بهشتی شده بود که به نظر می‌رسید می‌تواند باقیمانده عمر خود را به ‌خوبی و خوشی در آن سپری کند. آنقدر جفا و نامردمی کشیده بودم که با اولین جرقه و حمایت‌های معنوی این فرشته پرستار همه‌چیز را به فراموشی سپرده و خود را در مدینه فاضله و بهشت برین اساس می‌کردم و آن روزهای بهاری خوبم را با هیچ کجای دنیا عوض نمی‌کردم، نگران هیچ‌کس و هیچ‌چیز نبودم، به‌مرورزمان آمدورفت دخترم هم کمتر شده بود زیرا می‌دانست پدرش در محیطی زندگی می‌کند که در خواب نمی‌دید و دیگر پولی هم ندارد که به او بدهد. کم‌کم و با کمک فیزیوتراپی پای چپم هم تا حدودی قدرت راه رفتن پیداکرده و دستانم هم می‌توانستند کارهای جزئی و پیش‌پاافتاده شخصی را انجام دهند درحالی‌که فرشته پرستار به‌اندازه تمام طول عمرم به من خدمت کرده بود و بعضی از روزها و بخصوص جمعه و تعطیلی‌ها که ساکنان سرای سالمندان عیادت کننده داشتند و سرشان گرم بود ساعت‌ها پیش من می‌نشست و به درد دل پرخون حسرت گوش می‌داد.

ارسال نظر