درد بی کسی (قسمت 378)
از آن روزبه بعد تمام فکر و ذکرم مشغول این پیشنهادقاضی و دادستان بازنشسته و ازکارافتادهای شده بود که حال در کنج عزلت سرایسالمندان نفسهای آخر را میکشید.
از آن روزبه بعد تمام فکر و ذکرم مشغول این پیشنهادقاضی و دادستان بازنشسته و ازکارافتادهای شده بود که حال در کنج عزلت سرایسالمندان نفسهای آخر را میکشید. نمیتوانستم از حقوق بچههایم اگرچه جفا کردهبودند بگذرم و اجازه دهم بلایی که فرشفروشان بازار به سرم آوردند این مقام طوسیپوش تکرار کند. چند جلسه دیگر فیزیوتراپی را به کمک فرشته پرستار طی کردم تا وضعیتجسمیم کمی بهتر شد. این دختر که همیشه دعاگوی او بودم که در زندگی خوشبخت و سعادتمندشود اینگونه توانسته بود حسرت را به آینده امیدوار نماید، یک روز از او خواستم کمکمکند تا به تهران بروم و دنبال این پرونده را بگیرم. بهرغم اینکه برای شغلش مسئولیتداشت و ممکن بود اخراج شود اما قبول کرد که یک مرخصی ۴۸ ساعته برای من بگیرد اماشرط گذاشت که خودش هم همراهم باشد تا اگر اتفاقی افتاد بتواند کمکم کند. عصر همانروزی که تعطیلیاش شروع میشد از هم پستی خود خواست ۲۴ ساعت بعد را هم بجایش بماندکه او هم در فرصتی مناسب جبران کند. قبل از اینکه نوبت کاریش تمام شود برگه مرخصی ۴۸ساعته ای که برایم گرفته بود را به من داد و گفت از آسایشگاه خارج شوم و صد قدمبالاتر و در ورودی میدان منتظر او باشم. پس از نیم ساعت درحالیکه ساک دستی کوچکی کهوسایل ضروری و داروهای من داخل آن بود در دست داشت خودش را به من رساند تا درایستگاه اتوبوسهای عبوری از اصفهان بهسوی تهران سوار یکی از آنها شویم. من که باحضور این فرشته پرستار در کنار خودم احساس آرامش و امنیت میکردم با نور امیدی کهدر درونم دمیده شده بود توان تازهای پیداکرده بودم تا حقم را از مقام طوسی پوش وآن دلال حرفهای بگیرم. نزدیکیهای صبح به یکی از ترمینالهای مسافربری پایتخترسیدیم و چون تابستان بود بقیه شب را همانجا ماندیم تا هوا روشن شود.