درد بی کسی (قسمت 379)

فرشته پرستار چند لقمه نان و پنیری را که در ساک با فلاکسی از چای به همراه داشت بیرون آورد و روی یک از صندلی‌های ترمینال گذاشت

فرشته پرستار چند لقمه نان و پنیری را که در ساک با فلاکسی از چای به همراه داشت بیرون آورد و روی یک از صندلی‌های ترمینال گذاشت تا صبحانه را باهم بخوریم. حالا دیگر هوا کاملاً روشن شده بود که سوار تاکسی شدیم تا خودمان را به آدرس همان شرکت که مدت‌ها مدیرعامل صوری آن بودم برسانیم، می‌دانستم که ساعت 9 صبح باز می‌شود اما حالا که ساعت نزدیک ده بود هرچه زنگ در را می‌زدیم کسی جواب نمی‌داد. به‌ناچار زنگ دفتری دیگر در همان طبقه را که می‌دانستم یکی دیگر از مؤسسات بدون هویت پایتخت است فشار دادم، خانمی از پشت آیفون گفت: بفرمایید؟ خودش بود، صدایش را می‌شناختم، همان منشی که وکالت خوانده بود و در ضمن امور شرکتی که من مدیرعاملش بودم را اداره می‌کرد. سلام کردم و گفتم حسرت هستم. آن خانم کمی مکث کرد. پیدا بود چهره من و فرشته پرستاری که همراهم بود را وارسی می‌کند. بدون اینکه حرفی بزند در را باز کرد. مسیر را به‌خوبی می‌دانستم به‌اتفاق فرشته پرستار سوار آسانسور شدیم تا به طبقه موعود برسیم. منشی در را باز و به سردی ما را دعوت کرد تا داخل شویم درحالی‌که از نوع حرکت دست‌وپا و نحوه حرف زدن ناقص من تعجب کرده بود، برای اینکه از شک خارج شود فرشته را به‌عنوان پرستارم به او معرفی کردم و خلاصه سکته ناقصی که برایم پیش‌آمده بود را گفتم. خانم منشی یا همان وکیل و همه‌کاره شرکتی که در آن کار می‌کردم و پیدا بود در این محل جدید هم تنها کار می‌کند، دو فنجان قهوه برای من و پرستار آورد و دوباره پشت میزش نشست و درحالی‌که خود را متأسف و ناراحت نشان می‌داد پرسید: حالا برای چه به اینجا آمده‌اید؟!

ارسال نظر