درد بی کسی (قسمت 386)
برنامهای که آنروزها حسن آقا برای سرگرمی من مهیا میکرد اگرچه برای او وقتگیر بود و مشکلاتی را در بر داشت اما میتوانست به افزایش روحیه و توانایی بهتر جسمی من کمک کند.
برنامهای که آنروزها حسن آقا برای سرگرمی من مهیا میکرد اگرچه برای او وقتگیر بود و مشکلاتی را در بر داشت اما میتوانست به افزایش روحیه و توانایی بهتر جسمی من کمک کند. چند روز بعد بازهم سروکله این دوست یکرنگ و دیرینه که هر وقت چشمم به او میافتاد خاطرات بیمهری و جفا به مینو و مادرش را به یاد میآوردم پیدا شد درحالیکه خاطره دیگری از گذشته همیشه پردرد مرا به همراه داشت. همراه او کسی نبود جز همکار برادرم در چاپخانهای که سی سال پیش مشغول به کار شده بود. این جوان رشید، بلندقد و خوشقیافه آن روز موهایی همرنگ موهای سفید من پیدا کرده بود و سبیل پرپشتی همچون پشمک و کمری نسبتاً خمیده که نشان از رنجها و فشارها و دردهای بیدرمان زندگی داشت. یادم میآمد چقدر برای ماندن برادرم در چاپخانه و جلوگیری از هوایی شدنش برای کار کردن بهعنوان راننده آنهم روی کامیون و اتوبوس بیابانی تلاش کرد و برادرانه از او میخواست که در همان چاپخانه بماند و شبها به درسش ادامه بدهد، اما نشد. آن روز همین جوان رعنا و مؤدب و فعال که لباس بازنشستگی را در سمتهای عالی کشور به تن کرده اما برای رسیدن به این مقطع رنجهای فراوان کشیده بود از برادرم که به همهچیز و حتی آینده خود پشت پا زد سخن میگفت. اگرچه حضور او هم خاطراتی تلخ از دوران دربهدریهای حسرت را برایم زنده میکرد تا در کنج عزلت سرای سالمندان هم مزه آرامش را نچشم اما مرور آن دوران همچنان برایم لذتبخش مینمود. دلم نمیخواست آن ساعات بکر تمام شود و دوباره تنها بمانم ولی سرای سالمندان هم برای خودش مقرراتی داشت.