درد بی کسی (قسمت 393)
نمیدانستم چرا یکی پیدا نمیشود تا این آخرین روزهای باقیمانده از عمر سراسر زجر و ناامیدی حسرت را با چراغی هرچند کورسو روشن نگه دارد.
نمیدانستم چرا یکی پیدا نمیشود تا این آخرین روزهای باقیمانده از عمر سراسر زجر و ناامیدی حسرت را با چراغی هرچند کورسو روشن نگه دارد. حرفهای وکیل و قاضی بازنشسته دوباره پرنده یأس و ناامیدی را بهسوی من پرواز داد. او هم مثل بقیه افراد که از کوه مشکلات من باخبر بودند اعتقاد داشت که بایستی صبر کرد و منتظر عکسالعمل از جانب مقام طوسی پوش ماند اما هیچکدام نمیدانستند که کاسه صبر حسرت لبریز شده بود. خودم بهتر از همه میدانستم که دیگر طاقت و تابوتوان اینهمه استرس را ندارم، فضای سرای سالمندان کمکم برایم سنگین میشد زیرا ماندن در بین کسانی که هیچ امیدی به آینده نداشتند قابلتحمل نبود. دلم میخواست یکبار دیگر میتوانستم خودم را به تهران و آن دفتر شرکت لعنتی برسانم تا به هر نحوی که ممکن میشد نشانی و آدرسی از آن مقام طوسی پوش پیدا کنم. اگرچه امکان داشت او حالا باآنهمه پولی که از مناقصه صوری به جیب زده بود ساکن یکی از کشورهای غربی یا شیخنشینهای حاشیه خلیجفارس شده و مشغول خوشگذرانی باشد. فرشته پرستار تنها کسی بود که بیشتر وقت خودش را به دلداری دادن به من میگذراند. کاش دخترعمویم دست از لجاجت و یکدندگیاش برمیداشت. دخترم در آخرین مرتبهای که به سراغم آمد تا پولتوجیبیاش را بگیرد میگفت مادرش رأی طلاق یکسویه را از قاضی گرفته تا به یکی از محضرهای ثبت برود و آن را به ثبت برساند. او میگفت همین روزها نامهای به من میرسد تا برای امضاء طلاقنامه به محضر بروم. همه این اتفاقات در لحظاتی که حسرت شبانهروزش را با خوردن بیش از پنجاه قرص و کپسول میگذراند تحملش برای یک سالمند بیمار و درمانده سخت مینمود اما گویا نفرین مینو و مادرش شدیدتر از این حرفها و رشتهای دراز داشت.