درد بی کسی (قسمت 396)
چهره او را در مسیری که به خانه حسرت نزدیک میشدیم زیر نظر داشتم تا عکسالعملش را از دیدن مخروبههای اطراف شاهد باشم
چهره او را در مسیری که به خانه حسرت نزدیک میشدیم زیر نظر داشتم تا عکسالعملش را از دیدن مخروبههای اطراف شاهد باشم اما فرشته پرستار بزرگوارانه میاندیشید و خانه محقر مرا در آن زیرزمین نمور، نوستالژی یک زندگی فقیرانه اما مرتب میپنداشت. تعجب میکرد علیرغم اینکه نزدیک شش ماه خالی از سکنه بوده اما همچنان مرتب است. در مدت زمانی که مشغول پیدا کردن مدارک مدیرعاملی در شرکت سوری بودم فرشته پرستار از حس و غریزه زنانهاش بهره میجست. اجاقگاز کوچک را روشن کرده و کتری را روی آن گذاشته بود تا اولین چای مشترک را با او که حالا نزدیکترین و عزیزترین انسان در طول زندگی پر زیروبم حسرت بود بیاشامیم. لحظات ناب و دوستداشتنی را سپری میکردم که دلم میخواست ابدی باشد. اصلاً تمایل نداشتم آن دقایق تمام شود. بهسرعت همهجا را مرتب و گردگیری کرد. چند تن از همسایهها که ورود من و فرشته پرستار را دیده بودند خودشان را به ما رساندند و هرکدام تحفهای برای ما میآوردند. آنها از طریق ابراهیم فهمیده بودند که در سرای سالمندان زندگی میکنم اما دلشان برای من و صدای گیتارم که عصر هرروز خاطرات تلخ و شیرین زندگی را برایشان زنده میکرد تنگ شده بود. وقتیکه از زیر زمین خارج شدیم تا بهاتفاق فرشته پرستار به سرای سالمندان برگردیم همه آنها در محوطه جمع شده بودند وملتمسانه از من میخواستند تا همانجا بمانم در حالیکه قول میدادند همچون پدر، مادر، خواهر و برادر از من مراقبت کنند اما همه اینها تعارفی بیش نبود زیرا آنها نیز گرفتاری های خودشان را داشتند که از بی کسی های من افزون تر بودو حسرت نیز دیگرآن حسرت قیمی نبود و توان زخمه زدن به گیتار را نداشت تا رؤیاهای تاریک آنها را رنگی کند و دردهای درونیشان را برای لحظاتی التیام بخشد.