داستان راستین اصفهان
آثار داستانی اندکی هستند که اصفهان در آن روایتشده باشد و روایت این شهر هم اغلب تحت سلطه کالبد تاریخی آن بوده، با جستجو در برخی آثار داستانی اما میشود تکهپارههایی از اصفهان را یافت.
الهام باطنی/اصفهان امروز:«ای اصفهان، ای شهر من، ای بانوی خاطرات من، وقتیکه عصر میشود، تو مثل عشق شکنجهآور میشوی. ناگهان چهارباغ از عابر خالی میشود. ناگهان پیادهروی کنار رودخانه را سکوت فرامیگیرد. رودخانه، رمز اساطیری تن توست. گنبدهای تو هنوز وهمآور است. هنوز در بیشههای تو میتوان با تو درآمیخت، با تو، زن باستانی و مجروح که اکنون جسمت را شرحهشرحه میکنند و بر سر بازار میفروشند. هنوز هستند کسانی که ویران شدن تو را میبینند و میگریند. هنوز تاتارها نعرهکشان از کوچهپسکوچههای تو میگذرند و هنوز افغانها تو را تاراج میکنند و هنوز هستند کسانی که پیچیده در شولاهای چرکین، شبانگاه در کوچهباغهای تو در پناه دیوارها روان میشوند و چون به ساحل زایندهرود میرسند، مینشینند و میگریند.»
این بخشی است از رمان «شب هول» نوشته هرمز شهدادی، رمانی که نویسنده در سالهای دهه 50 نوشته و در روایت سیال ذهن خود، در میان اشاره به شرایط سیاسی و اجتماعی ایران آن زمان، تاریخ اصفهان و روایتهای خود و دیگران از این شهر را جستجو میکند. او وجوه متفاوتی از اصفهان را در برداشتهایش میآورد، احساسات شاعرانه و عارفانه برخی از آنها است.
چنین روایتهای جستجوگرانه درباره زندگی آدمها در اصفهان امروز کمتر داریم. همین چند ماه پیش بود که پیروز کلانتری، مستندسازی که به عنصر شهر در آثارش اهمیت میدهد، از تسلط کالبد شهری بر انسانها در اصفهان گفت. ازنظر او، اصفهان بیش از هر شهر دیگر ایران دارد گذشتهاش را ثبت میکند و این برای شهرهایی با پیشینه میراث فرهنگی طبیعی است. بااینوجود ازنظر کلانتری، بهتر است بهجای نگاه مستقیم به تاریخ، آن را با خردهروایتهای خود از امروز فرابخوانیم تا در آینده، روایت کلان شکل بگیرد.
یکی از این خردهروایتها را میشود در رمان «گاوخونی» جعفر مدرس صادقی دید، آنجا که شخصیت اصلی رمان که مردی جوان و گریزان از شهر پدریاش است، چنین میگوید: «اصفهان آزارم میداد. من کاری به تهران نداشتم. نه دوستش داشتم و نه کاری به کارش. او هم به من همینطور، اما اصفهان نه. به من کار داشت. من هم به او. هر جا که پا میگذاشتم، چیزی بود که آزارم میداد. چه چیزی که به همان صورتی که از بچگی دیده بودم، هنوز مانده بود و چه چیزی که از آن صورت درآمده بود و چیز دیگر شده بود. و همهچیزهایی که در اصفهان بود، یکی از این دوتا چیز بود. خیابانهای پهنی که بهجای کوچههای باریکِ سابق کشیده بودند، همانقدر غمانگیز بود که کوچههای باریک و محلههای قدیمی دستنخورده.»
مدرس صادقی در این رمان به زایندهرود هم که یکی از مهمترین عناصر شهر اصفهان است، نگاه نمادینی داشته: «ما یه رودخانه داریم که میریزه به باتلاق! همه زندگی ما تو این باتلاقه. هست و نیست ما، داروندار ما، ریخته این تو. همه آبهایی که به تن ما مالیده، رفته این تو. حالا خود ما هم داریم میریم این تو.»
محمدعلی جمالزاده، بهرام صادقی، هوشنگ گلشیری، محمد کلباسی، محمدرحیم اخوت، احمد بیگدلی، یونس تراکمه، رضا فرخفال، علی خدایی، سلمان باهنر. اینها سیاههای است از داستاننویسانی که در مکتب صدساله داستان اصفهان رشد کردهاند یا حداقل اصفهان را در پسزمینه داستانهای خود دیدهاند. مکتب داستانی اصفهان که به گفته پژوهشگران ادبیات داستانی، برخلاف مکاتب داستانی جنوب و گیلان، از دو ویژگی داستانهای اقلیمی یعنی محیط و زبان بومی بیبهره است و پنج عنصر اتمسفر سنگین و محتاط، روایت ذهنی، زبانآوری برای بازیابی زبان کهن، خلق زبان خنثی یا بازی با زبان، اشخاص درونگرای داستانی و تجربیات فرمی و کشف ساختارهای روایی نو را میتوان در آن یافت.
شاید محتاط بودن، ذهنیگرایی و درونگرایی نویسندگان و شخصیتهای داستانی مکتب اصفهان را بتوان ناشی از همان محافظهکاری حاکم بر فرهنگ این شهر دانست، فرهنگی که افراد دارای عقاید مختلف را بهجای ابراز نظر در محیطهای عمومی، به پناه بردن به خلوت دعوت میکند. البته همیشه هم، چنین نیست.
داستان «سین اصفهان» علی خدایی یکی از نمونههای لذت بردن از فضاهای عمومی شهر است. در این اثر نوستالژیک، محیط بومی دیروز اصفهان اهمیت زیادی دارد و در آن، نویسنده با مقایسه اصفهان امروز و اصفهان دیروز مخاطب را دچار حسرت میکند. بوهایی چون بوی شببو و یاس امینالدوله، میوههایی چون گرمک، مکانها و محلههایی چون چهارباغ، عمارت جهاننما، دروازه دولت، بیمارستان خورشید، باغ رضوان، بیمارستان کاشانی، محله جلفا، بیدآباد، تخت فولاد و بازار قیصریه و شخصیتهایی چون لئون میناسیان و کیوان قدرخواه، اتمسفر ویژه اصفهان را در این داستان میسازد. گویی جغرافیای اصفهان در این داستان به یک اسطوره بدل شده است.
این فضای شهری البته به شکل دیگری در داستان «گردشهای عصر» رضا فرخفال هم تعیینکننده است. در این داستان، عناصر روزمره یک شهر دودزده، شلوغ و صنعتی چون اتوبوس، راهآهن، بیمارستان، پارک، دیوارهای خاکستری و پیادهروهای شلوغ برجسته میشود و بویی که همیشه شخصیت اصلی حس میکند، بویی بهجز بوی جسد عمویش و بوی مرگ نیست. شهر در این داستان مانند هیولایی تصویر شده که نخست عمو، سپس دوست عمو و درنهایت راوی را هرروز عصر به دنبال چیزی نامعین به درون خود میکشد و درنهایت این انسانهای سرگردان را به درون کام مرگ میکشاند.
گفتن از شهر هنوز هم ادامه دارد. شهری که برای صادقانه روایت کردن آن، نیاز داریم از نگاه اسطورهگرای تاریخمحور فاصله بگیریم و شهری را تصویر کنیم که میبینیم، شبیه به تصویری که هرمز شهدادی از اصفهان دهههای 40 و 50 در کتاب «شب هول» ارائه داده است:
«شهرداری باید بر طبق برنامه نوسازی خیابان بسازد، پل بسازد، خراب کند، بسازد، نوسازی کند. شهرداری آدم نیست، موجود زنده نیست و هست. روی کاغذ هست. در بیل و کلنگ سپورها هست. در لباس آراسته شهردار هست. در جلسه انجمن شهر هست. شهرداری تصمیم میگیرد که محلهها خراب شود، شهرداری میخواهد خیابانی از پشت خانه ما، از محله بیدآباد به میدان کهنه در انتهای بازار بکشد. محله چند صدساله یکشبه بر هوا میرود. نوسازی، برطرف کردن نشانههای عقبماندگی. زدودن تاریخی که حالا خجالتآور است.»