روزنامه میخریدند، مثل کاغذِ طلا
صورت «اسماعیل کرباسیان» که انگار از دل کمیک استریپهای خوش آب و رنگ «آدولف توپفر» بیرون جهیده باشد، گرد و بامزه است. از تاریخ دراز روزنامهفروشی و ماجرای داغ عاشقیاش در پست نگهبانی میگوید؛ وقتی گلهای شقایق از سرو کول تپههای روستایی در اطراف مرز کردستان بالا میرفتند.
«من و بابام در برلین زندگی میکردیم. وقتی جنگافروزان جهان به جان هم افتادند، شهر ما هم ویران شد. آلمان شکست خورد و برلین هم به دست جنگ افروزان افتاد. حالا نزدیک به 40 سال از آن روزگار میگذرد. برای من از میان آن ویرانی سه کتاب به یادگار مانده است. این سه کتاب پر است از قصههایی که بابام نقاشی کرده است. بابام برای روزنامهها و مجلهها، نقاشی میکرد. با پولی که از این راه بهدست میآورد زندگی میکردیم. خانه کوچک و زندگی سادهای داشتیم ولی دلمان پر از شادی بود.»
قصههای «من و بابام» نوشته اریش اُزِر (Erich OHSER) اسماعیل را که در روستایی اطراف ملایر زندگی میکرد به جهان کاغذی مطبوعات برد، به سطرهایگزارش و قصه؛ وقتی که 9 سال بیشتر نداشت. چند دهه بعد، خیال و واقعیت را میتوان یکجا در سیمای اسماعیل دید که چشمهایش دو دو میزند و قصههایش را تعریف میکند. روزی به تحریریه آمد تا آن پسری را روایت کند که حالا خانه کوچکی دارد؛ دکهای که در آن هر صبح پیش از سپیدهدم، با علاقه قفل درش را میگشاید و برای آدمهای روزنامهخوان، روزنامهها و مجلات را ردیف میکند.
صورت «اسماعیل کرباسیان» که انگار از دل کمیک استریپهای خوش آب و رنگ «آدولف توپفر» بیرون جهیده باشد، گرد و بامزه است. از تاریخ دراز روزنامهفروشی و ماجرای داغ عاشقیاش در پست نگهبانی میگوید؛ وقتی گلهای شقایق از سرو کول تپههای روستایی در اطراف مرز کردستان بالا میرفتند.
«بچه که بودم در مدرسه پیکی به نام پیک دانشآموز به ما دادند که داستانهایی در این پیک منتشر میشد. مثل «قصه من و بابام». من خیلی داستانهایش را دوست داشتم. از آن زمان به مطبوعات علاقهمند شدم و همیشه آرزو میکردم یک روز برای روزنامهها چیزی بنویسم یا نقاشی بکشم.»
به قول خودش ظاهرا در روز یک، ماه یک، سال 1337 به دنیا آمده است. مردم از روستاهای خوشنشین که اغلب فقیر هم بودند به میدان ساعت همدان میرفتند، به این امید که کسی بیاید و آنها را برای کارگری جایی ببرد. اسماعیل اهل درس و مشق هم بود. کارگری هم میکرد. دیپلم که گرفت از همدان به تهران آمد. «پیش آقای دکهداری به نام ابراهیم میرزایی در چهارراه ولیعصر تهران مشغول به کار شدم.» به آرزویش رسیده بود. روزنامه!
آن سالها فضای مطبوعات در انحصار «کیهان» و «اطلاعات» بود. تا اینکه «آیندگان» آمد و توانست ضلع سومی در فضای مطبوعات کشور باز کند.
11 سال حضور آیندگان در خاطر اسماعیل کرباسیان که آن روزها جوانی کم و سال بود، باقی مانده است. سال 56 داریوش همایون، مدیرمسئول روزنامه آیندگان وزیر اطلاعات و گردشگری شد. بین روزنامهفروشها در سراسر شهر این امید بهوجود آمده بود که با وزیر شدن داریوش همایون، بساط روزنامهها و روزنامهنگارها و در نهایت روزنامهفروشها بهتر خواهد شد و وضعیت صنف تکانی خواهد خورد. چون میگفتند مطبوعات بیش از اندازه در آن زمان دولتی شده بود و کسی نمیتوانست درخششی داشته باشد و به همین دلیل مطبوعات رونق آنچنانی نداشتند؛ «در زمان همایون برای ما دکهدارها همه چیز خوب پیش میرفت.»
انقلاب برای همه قشرها و همه مردم رویدادی عجیب و در عین حال تازهای بود. شور و شوق مردم بیحد و حصر بود. «دکهدارها از فروش روزنامهها راضی بودند و چند سال اوایل انقلاب، وضعیت مطبوعات و بحث آزادی بیان عالی شده بود. دکهها از جمعیت روزنامهخوان ناپدید میشد. جنگ که شد، وضعیت مطبوعات و دکههایش هم خراب شد. مطبوعات کمرمق شدند و خیلی تغییرات بهخاطر جنگ سبب شد، روزنامهها به محاق رفتند و بازار فروش روزنامه به نسبت سالهای اوایل انقلاب و حتی سالهای میانه دهه 50 کساد شد. البته با پایان جنگ، اوضاع بهتر شد. آرام آرام وضعیت تغییر کرد و فضای مطبوعات بازتر شد»؛ اینها را اسماعیل میگوید. شبیه یک تاریخدان دستهایش را در هوا تکان میدهد و با ابروهایش به فکر فرو میرود.
او که روزنامهفروش سادهای بود، در این سالها با خواندنگزارشها و مقالات تسلط ویژهای به خط و ربط مطبوعات پیدا کرده بود. خاطرات سالهای میانه دهه 70 را اینگونه به یاد میآورد که «متوجه شدیم فضا عوض شده است و روزنامههای نویی با اندیشههای دیگری به بازار آمدهاند که شبیه کیهان و اطلاعات و آیندگان نیستند. گویی قرار بود اینجا حرفهای دل مردم بیشتر گفته شود.»
آن زمان اسماعیل هنوز شاگرد یک کیوسک مطبوعاتی بود؛ «من آنجا کارگری میکردم روزنامهها را دستهبندی میکردم و به ردیف میچیدم و برای دیدن و خریدن مشتریان، برخی از آنها را حتی تبلیغ میکردم.»
درون اسماعیل غوغایی بود. او با علاقه کودکی به دنیای شگفت روزنامه آمده بود. هر روز صبح روزنامههای داغی را که از چاپخانه آمده بودند، لمس میکرد و عطر روزنامههای نو را به درون میبرد. سن و سال او همراه با مطبوعات بیشتر و بیشتر میشد. میگوید: « واقعیت این است که من یکی از مخاطبان جدی مطبوعات بودم. مطالعه زیادی داشتم. نشریاتی بودند که دکتر سروش در آنها مطلب مینوشت یا آقای مصطفی ملکیان آنجا نقد مینوشتند یا آقای حسین بشریه و آقایان کاتوزیان هم آن یکی که استاد حقوق بودند و هم آن یکی کاتوزیان که خارج بودند، من مخاطب پر و پا قرص این روزنامهها بودم.»
اسماعیل خوره روزنامه شده بود. صبح زودتر از همه عالم بیدار میشد و ساعت 5 دکه روزنامهفروشیاش را باز میکرد و روزنامههای روز را که از توزیع آورده بودند و پشت بام دکه میاندازند، برمیداشت و مرتب میچید و آنها که مهمتر بودند جلوتر میگذاشت و بعد روزنامههای محبوب خودش را میخواند تا سر و کله اولین مشتریها پیدا شود.
او روز ترور «سعید حجاریان» را به یاد میآورد. در میانه این سالهای روزنامهفروشی، صاحب تحلیل و دقت نظر است؛ میگوید: «به نظر من ترور حجاریان نقطهعطفی نه تنها در وضعیت سیاسی کشور و اصلاحطلبان بود، بلکه در مطبوعات کشور هم وضعیت خاصی را موجب شد. من در سیمای مردم آن روزها میخواندم که چه فکری میکنند و چقدر این حادثه در آنها تأثیر گذاشته بود.»
البته فردای آن روز یکی از عجیبترین اتفاقهای عمر روزنامهفروشیاش را تجربه کرده است؛ چند تا از روزنامهها روز دوشنبه، 23 اسفند 78 یعنی روز بعد از ترور سعید حجاریان منتشر نشده بودند اما روز بعدتر، با محتوای دو روز قبل منتشر شد. «معمولا مردم روزنامه روز را میخواهند ولی آن روز مردم بدون اینکه به تاریخ روزنامه نگاه کنند، میخریدند و آن روز پرفروشترین روز تاریخ مطبوعات بعد از انقلاب بود. ولولهای در شهر بود و این هیاهو در صفهای خرید روزنامهها نیز دیده میشد. برای من که سالهاست روزنامه میفروشم آن روز شگفتانگیز بود. مردم مثل کاغذِ طلا، روزنامه را میخریدند.»
اسماعیل در غروب نسبتا گرم پاییزی، غرق سخن گفتن از بهار مطبوعات است. عرق پیشانی اش را پاک و قرص قرمز رنگی از توی جیبش درمیآورد و با یک لیوان آب میل میکند و در میانه نوشیدن، گویی عجله داشته باشد، میگوید: «من در عمرم چنین چیزی دیگر ندیدم. انگار زندان لوبیانکای مسکو را خراب کرده بودیم، یا دیوار برلین را ریخته بودیم. آن روز عجیب بود، مردم با اشتیاق روزنامه میخواندند، میخواستند بدانند در مملکت چه میگذرد. من به چشمهای مردم نگاه میکردم. مردم ما روزنامهها را میبلعیدند.»
اسماعیل کرباسیان حالا کمتر از 60 سال سن دارد و تأثیر فروش روزنامهها را در صنف خود گوشزد میکند و با خوشحالی آمیخته به حسرتی میگوید: «میخواهم به شما بگویم که همکاران زیادی دارم از کارگران فروش دکهای تا کارگران چاپخانهها و توزیع و دیگران از راه فروش روزنامه خانهدار شدند. روزنامهفروشها به خیابان میرفتند و لای ماشینها روزنامه میفروختند. غوغایی بود.»
او میگوید: « از 50 سال پیش تاکنون هر اتفاقی به زبان فارسی در روزنامههای ایرانی منتشر شده باشد من از آن خبر دارم. من تمام سردبیران و نگرشهای سیاسی در ایران را میشناختم و دنبال میکردم. سالهای به نهاد ریاستجمهوری روزنامه بردم. همه مجلهها و روزنامهها را میشناختم و خیلی از روزنامهنگاران هم من را میشناختند و به من هم گاهی محبت کردهاند. در این راه من هم کتک خوردم، هم دکهام خراب شد و هم زندان رفتم. آن زمان برخی نشریات را تبلیغات میکردم و مثل خیلی از سیاسیها آن زمان با من برخورد شد.»
اسماعیل دکهدار و روزنامهفروش، حالا اندازه یک فعال سیاسی و اجتماعی هم میداند و هم اهمیت داشته است. خاطرهای از روزی تعریف میکند که به دفتر ریاستجمهوری احضار شد: «در دوران سید محمد خاتمی یک روز آقای احمد مسجد جامعی مرا در میدان ولیعصر دید و گفت رئیسجمهوری با شما کار دارد. خشکم زد! خوشحال شدم. من را بردند پیش آقای خاتمی و ایشان از من سؤالهایی پرسید درباره زندگی و وضعیت کارم و ماجراهایی که برایم پیش آمده بود. از خانوادهام پرسید و بعد کمک کرد که من بتوانم از بانک مسکن وامی بگیرم و بعد بتوانم بعد از چندین سال کار در حوزه توزیع و فروش روزنامه خانهدار شوم.»
اسماعیل کرباسیان انگار در مقام یک جامعهشناس بر کرسی انتقاد نشسته باشد، ادامه میدهد: «حالا روز به روز وضعیت دکهداران و کلا کارگران حوزه مطبوعات بدتر میشود. دکهها حالا برای فروش روزنامه خیلی نمیصرفد و خیلی از دکهداران فروش سیگار وآدامس را به روزنامه و مجله ترجیح میدهند. حتی برخی دکهدارها چیزهای دیگری میفروشند! چون مطبوعات زمین خورده و مردم به جای خریدن روزنامه میروند از دکه حتی گل میخرند و دود میکنند. دیگر کسی خانهدار نمیشود و وضعیت روز به روز دارد بدتر میشود.»
اسماعیل که با قصههای کودکانه «من و بابام» به مطبوعات علاقهمند شده بود، حالا میگوید: «بچههایم علاقهای ندارند در کار مطبوعات وارد شوند.» تحلیل او عمدتا بار سیاسی دارد. معتقد است که بعد از شکست اصلاحطلبان در انتخاباتهای بعد از سال 84، وضعیت مطبوعات هم مثل خیلی از مسائل دیگر رو به نزول گذاشت.
وقتی دارد بیرونقی مطبوعات را روایت میکند، افسوس میخورد و آرام انگار لب بگزد، میگوید:
« من خودم سالهاست روزنامه نمیخوانم. من افسرده شدهام و بیماری قلبی گرفته ام. دیگر هیچ چیزی در دکهها مرا به زندگی امیدوار نمیکند…»
دکهدار چهارراه ولیعصر دیوار به دیوار تئاتر شهر، طبق عادت هر روز صبح صبحانه میخورد و بعد از خوردن قرصهای قلب و یک لیوان چایی، ساعت یک ربع به پنج از خانه بیرون میزند و ساعت پنج صبح دکه را باز میکند و طبق معمول روزنامههای تازه رسیده را لایی میزند و میچیند برای تماشا. میگوید:« یک روز یکهو متوجه روزنامهای شدم که در همان لحظه اول مرا به روزهای بهار مطبوعات برد. لوگوی زرد و بعد محتوای «جامعه فردا» چشمهایم را از حدقه درآورد. ذره ذره روزنامه را خواندم. بعد انگار گمشدهای را یافته باشم، به مشتریان ثابتم معرفی کردم و چند روز تبلیغ کردم، یکهو روزنامه در روز ششم انتشار به دکه من نیامد. روز بعد هم نیامد. ناامید شدم و دربهدر دنبال آدرس روزنامه گشتم. میخواستم بدانم این روزنامه که امیدوارم کرده بود که میتوان دوباره روزنامه کاغذی فروخت چرا به دکه نمیآید. آمدم اینجا در تحریریه و این حرفها را زدم و گفتم به فکر روزنامهفروشها باشید. روزنامه خوب تولید کنید و دوباره مردم را امیدوار کنید تا ما به آرزوهایمان برسیم.»
منبع: جامعه فردا