آروزی حسین؛ از بابا آب داد تا تعزیه سکینه

درد واژه‌ای غریب است برای کودکی که روزهایش را به جای شیطنت‌ و بازیگوشی در کنج اتاق بیمارستانی سرد سپری می‌کند و نگاهش به دستگاه‌هایی خیره می‌شود که بر دستان کوچکش جا خوش کرده است. روزهای سختی در پیش دارد اما قول داده است مردانه بجنگند.

درد واژه‌ای غریب است برای کودکی که روزهایش را به جای شیطنت‌ و بازیگوشی در کنج اتاق بیمارستانی سرد سپری می‌کند و نگاهش به دستگاه‌هایی خیره می‌شود که بر دستان کوچکش جا خوش کرده است. روزهای سختی در پیش دارد اما قول داده است مردانه بجنگند.
به گزارش تسنیم، هر چه به بیمارستان نزدیک‌تر می‌شوم قلبم تندتر می‌زند، قرار است به دیدار کودکی بروم که با واژه درد آشنایی عجیبی دارد و نگاه معصومش گویی هیچ نمی‌خواهد جز بازگشتن قوای جسمش. پسر بچه‌ای که آروزی رفتن به مدرسه در سر می‌پروراند اما پاهایش یاری نمی‌کنند تا او هم مانند همکلاسی‌هایش در کلاس بنشیند و الفبای زندگی را بیاموزد و "بابا نان داد" را آویزه گوشش کند تا درسی باشد برای زندگی‌اش.
حسین آروزی شرکت در کلاس روستا را در سر دارد و شاید همین آرزوی کوچک وادارم کرد راهی بیمارستان سیدالشهدا(ع) اصفهان شوم وگرنه خوب می‌دانم که کودکان معصوم بسیاری دلتنگ خانه‌اند و از تخت چوبی و سرم‌ها و سرهنگ‌های سرد بیزارند. فکر اشک و بغض کودکان آنقدر آزارم می‌داد که قلبم به طپش افتاد، صدایش را می‌شنیدم، اما قول داده بودم و باید به دیدار حسین می‌رفتم.
حیاط بیمارستان سرشار از آدم‌های جورواجور است، آدم‌هایی که هر کدام به دلیلی راهشان به آنجا کشیده شده است. پدر حسین به گرمی به استقبال می‌آید و مرا به محلی می‌برد که حسین و مادرش آنجا نشسته و انتظار مرا می‌کشند. دستان سرد مادر حسین را به گرمی می‌فشارم اما او هم متوجه لرزش دستانم می‌شود. آسان نیست دیدن کودک معصومی که درد می‌کشد. بغضم را می‌خورم؛ چقدر سخت می‌گذرد و چه سخت‌تر است وقتی که انتظار می‌کشم تا از درد حسین کوچک برایم بگویند.
7 بهار از عمر حسین می‌گذرد، او پسرکی بازیگوش، باهوش و مهربان است. دوران مهد کودک را در روستایی نزدیک روستای محل زندگی‌شان گذرانده است و آن طور که مادرش می‌گوید شجاعتی دارد که کمتر بچه‌ای به سن او از آن برخوردار است چرا که برخی روزها به تنهایی راه منزل تا مهد را طی می‌کرد. هم محله‌ای‌ها می‌گفتند حسین با این سن کم توان بسیاری دارد و وقتی حرف و حدیث همسایه‌ها در مورد حسین و ذکاوت او بیشتر می‌شود مادر دلواپس می‌شود، اشک می‌ریزد و می‌گوید: "پسرم را چشم زدند، وگرنه او که چیزیش نبود"...
راستی حسین کوچک ما صدای خوبی هم داشت، همراه برادرش تعزیه می‌خواند و همیشه به مادرش می‌گفت که آرزو دارد با سواد شود تا از روی نسخه تعزیه بخواند. اما حسین متن تعزیه را حفظ می‌کرد و همراه برادر می‌خواند. اما از وقتی که این توده مهمان ناخوانده اش شده است دیگر توانی برای حرف زدن ندارد و صدایش به سختی شنیده می‌شود.
حدود 1.5 سال است که خانواده به بیماری حسین پی برده‌اند. بیماری که سبب شده تا آنها هر هفته روزهای دوشنبه از روستای مهدی‌آباد برای شیمی درمانی حسین به بیمارستان سیدالشهدا(ع) اصفهان بیایند و دست دعا به سوی پروردگاری دراز کنند که تا نخواهد برگی از درخت به زمین نمی‌افتد.
آغاز بیماری حسین و نذر پدر
مادر حسین آرام حرف می‌زند، نگران است مبادا حسین صدای او را بشنوند، می‌گوید: پسرم 4 اردیبهشت 1390 بدنیا آمده است. او پسر بسیار باهوش و زرنگی بود و این را همه متوجه شده بودند. او صحیح و سالم بود و هیچ مشکلی نداشت تا اینکه حدود یک سال و نیم پیش متوجه تغییراتی در او شدیم. حدس می‌زدیم که شاید به خاطر لثه‌ها یا دندان‌هایش باشد، او را به دکتر بردیم و ام‌آر‌آی انجام داد، اما در کمال ناباوری به ما گفتند که بیماری بدی دارد. وقتی پدرش متوجه شد اصلا باور نمی‌کرد، نمی‌توانست قبول کند می‌گفت پسرم صحیح و سالم جلوی چشمان ما راه می‌رود چطور می‌گویند که او مریض است.
خانم معینی بغضش را می‌خورد، مانع ریزش اشک‌هایش می‌شود و ادامه می‌دهد: پدر حسین نذر کرد که او را به مشهد ببریم. حسین را با هواپیما به مشهد بردیم و وقتی برگشتیم دوباره از او ام‌آر‌آی گرفتیم، پدرش فکر می‌کرد که معجزه می‌شود و حسین خوب می‌شود اما جواب آزمایش همان بود و هیچ فرقی نکرده بود. بعد از آن او را به کربلا بردیم. مدتی هم به زیارتگاهی می‌رفتیم که می‌گفتند هیچ کس از آن دست خالی برنگشته است. زیارتگاهی که 12 ساعت با ما فاصله دارد اما چند بار به امید شفای حسین او را بردیم.
آغاز شیمی درمانی؛ دوشنبه‌های سخت
مادر حسین کمی سکوت می‌کند، آه سردی می‌کشد و چادر مشکی‌اش را در سرش جابجا می‌کند، میان حرفهایش مدام به حسین نگاه می‌کند. دلواپسی مادرانه در نگاهش موج می‌زند. او می‌گوید: یک سال و نیم پیش متوجه بیماری او شدیم اما از شش ماه پیش به بعد حال حسین بد شد آنقدر که دیگر نمی‌توانست راه برود. فشار مغزش بالا رفته بود. اورژانسی او را عمل کردند و شمع در سرش گذاشتند که هنوز هم در سرش هست.
او سر و گردن حسین را نشانم می‌دهد، حسین هم به چشمان من نگاه می‌کند. سخت‌تر از این در آن لحظه چه می‌توانست باشد، به سختی اشک چشمانم را کنترل کردم. مدام برای حسین آروزی سلامتی می‌کنم. مادرش ادامه می‌دهد: حسین 31 جلسه پرتو درمانی شد و بعد از آن نوبت به شیمی درمانی رسید و ما حالا هفته‌ای یک بار روزهای دوشنبه برای شیمی درمانی به بیمارستان سیدالشهدا (ع) می‌آییم. آن طور که دکترها گفته‌اند سه سالی باید شیمی درمانی شود.
هزینه‌های کمر شکن درمان
خانم معینی از سختی تهیه کردن هزینه درمان حسین می‌گوید. او که مانند همه مادران بزرگترین آرزویش سلامتی فرزندش است، می‌گوید: از همان زمانی که متوجه بیماری حسین شدیم زیارت و توسل به ائمه(ع) را شروع کردیم، بعد حسین را برای درمان به تهران بردیم. هزینه‌ها بالا بود. همسرم کشاورز بود اما از زمانی که حسین بیمار شد دیگر نتوانست کار کند و فقط پیگیر درمان حسین بود. تعدادی گوسفند داشتیم که آنها را هر بار برای هزینه‌های سفر و درمان فروختیم و در حال حاضر دیگر گوسفندی هم نداریم.
او ادامه می‌دهد: تا حالا پول زیادی از دوستان و فامیل قرض گرفته‌ایم که هنوز نتوانسته‌ایم پس دهیم. آنها هم چیزی نمی‌گویند و مارا شرمنده خودشان کرده‌اند.
مادر حسین به رفت و آمدهایشان از روستا به اصفهان اشاره می‌کند و می‌گوید: خانه ما در روستای مهدی‌آباد است و با اصفهان حدود 60 کیلومتر فاصله دارد. ما از زمانی که شیمی درمانی شروع شده هفته‌ای یک بار به اصفهان می‌آییم. هر بار بیش از 60 هزار تومان کرایه می‌‌دهیم و برایمان سخت است. ما دو پسر دیگر هم داریم؛ پسر بزرگم 22 ساله و دانشجو است و پسر دومم نیز 18 ساله و سرباز است.
آروزی حسین؛ از بابا آب داد تا تعزیه سکینه
خانم معینی به آروزی فرزندش اشاره می‌کند، نگاهی به حسین می‌کند، دست بر سرش می‌کشد و می‌گوید: حسین فقط 50 روز توانست به مدرسه برود از وقتی که حالش بد شد دیگر نتوانست برود. او علاقه خیلی زیادی به درس خواندن دارد و مدام تکرار می‌کند که می‌خواهد به مدرسه برود. ما بارها از آموزش و پرورش خواستیم که معلمی را برای درس دادن به حسین بفرستند. حتی از آموزش و پروش به خانه ما آمدند و وضعیت او را دیدند. بعد از آن باز هم با آنها تماس گرفتم و آنها هم گفتند که معلمی می‌فرستند. سه هفته پیش یک معلم آمد، یک هفته با او کار کرد و گفت که فردا هم می‌آید اما دیگر نیامد.
او ادامه می‌دهد: چند روز پیش هم خانم معلمی آمد و کمی با او کار کرد. من از روستای خودمان حسین را به روستای پدرم که 5 کیلومتر با ما فاصله دارد می‌برم که نزدیکتر است چون معلم خواسته بود که حسین را هفته‌ای یک بار به خانه پدرم ببرم. آخر حسین هفته‌ای یک بار با این وضعیتش چطور درس یاد بگیرد.
مادر حسین به علاقه فرزندش در مورد تعزیه اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: حسین آروز دارد باسواد شود. او همراه برادرش تعزیه می‌خواند صدای خوبی هم داشت اما می‌گفت که دلم می‌خواهد باسواد شوم تا بتوانم تعزیه سکینه را از روی نسخه بخوانم.
"آروز دارم حالم خوب شود و به مدرسه بروم"
این بار به حسین نگاه می‌کنم که تا آن لحظه سکوت کرده بود. در آن سکوت نمی‌دانم به حرف‌های من و مادرش گوش می‌داد یا در عالم دیگری بود. پاسخ لبخندم را با چشمانش می‌دهد. از او در مورد آروزیش می‌پرسم. به سختی پاسخم را می‌دهد. می‌گوید: آروز دارم حالم خوب شود و به مدرسه بروم.
بیشتر از آن نمی‌توانست حرف بزند. از پدرش می‌خواهم بیشتر از حسین و کارهایی که برایش انجام داده است بگوید. پدر که تا آن لحظه مهر سکوت بر لب داشت کنار حسین می‌نشیند.
خلاصه‌ای از آنچه بر خانواده حسین گذشت
پدر حسین خلاصه‌ای از مراحل درمانی فرزندش را تشریح می‌کند و می‌گوید: یک سال و نیم پیش بود که با اتفاق خیلی بدی در زندگی‌مان مواجه شدیم. آن روزها وقتی حسین می‌خندید یک طرف صورتش کج می‌شد، ما فکرمی‌کردیم مشکل شاید از دندان‌های او باشد که آن موقع خراب وبد. اما وقتی او را به دکتر بردیم متوجه شدیم که توده‌ای در سرش دارد. بعد از آن بود که رفت و آمد ما به بیمارستان برای مداوای حسین شروع شد. ام‌آرآی انجام می‌دادیم هر بار با هزینه‌های 300 تا 500 هزار تومان. نزد هر دکتری هم که می‌رفتیم می‌گفت باید ام‌آرآی جداگانه بگیرید. هر کدام از دکترها چیزی می‌گفت.
عباسپور ادامه می‌دهد: بعد از بارها دکتر رفتن و مشورت با پزشکان حاذق به این نتیجه رسیدند که نمونه برداری کنند اما گفتند که خطر نمونه برداری زیاد است. با دکتر میرزاییان که در آلمان است از طریق منشی‌اش ارتباط گرفتیم، او ما را به دکتری در تهران معرفی کرد. حسین را به تهران بردیم او هم نظرش نمونه برداری بود. اما ترسیدیم که اجازه بدهیم از او نمونه برداری کنند. حسین آن موقع روی پای خودش می‌ایستاد و دلم نمی‌آمد اجازه نمونه برداری بدهم. از تهران که برگشتیم او را به زیارت بردیم، مشهد و کربلا و هر جا که هر کس به ما معرفی می‌کرد به امید اینکه شاید فرجی شود اما از آذر ماه پارسال حال حسین بدتر شد به طوری که نه می‌توانست راه برود و نه کاری انجام دهد.
او ادامه می‌دهد: فشار مغز حسین بالا رفته بود و به 65 رسیده بود. او را عمل کردند و نمونه برداری هم انجام دادند. عمل خوب بود اما بعد از چند ساعت وقتی که چند قاشق سوپ به او دادیم متوجه شدیم که نمی‌تواند قورت بدهد و سوپ وارد ریه‌هایش شد. حسین 12 روز بی‌هوش بود و دکترها امیدی نداشتند که هوشیاری‌اش رابه دست بیاورد. اما من خیلی نذرکردم و از خدا خواستم کمکم کند و خدا را شکر حسین هوشیاری‌اش را به دست آورد. دکتر می‌گفت مگر اینکه معجزه شود که قورت دادن حسین برگردد و همین هم شد. معجزه شد و حالا حال حسین کمی بهتر است و دوران شیمی درمانی را می‌گذراند.
پدر حسین می‌گوید: هزینه درمان برایمان خیلی سنگین است. تمام گوسفندهایمان را فروختیم و دیگر چیزی نداریم. مردم گاهی به ما پول قرض می‌دهند، این بیماری بسیار هزینه بر است و من از مسئولان می‌خواهم که فکری برای ما بکنند.
چشمی که شاید دیگر باز نشود
عباسپور به چشم بسته حسین اشاره می‌کند و می‌گوید: مدتی است که چشم حسین مشکل پیدا کرده است و اگر خوب نشد آن طور که دکتر می‌گوید باید پلاک طلا در چشمش بگذاریم‌ تا چشمش باز نباشد و اشکی از آن نیاید. در حال حاضر چشم چپ حسین بسته است و ما منتظر نظر دکتر هستیم. من فقط از خدا می‌خواهم کمک کند؛ فقط اوست که می‌تواند پسرم را شفا دهد.
آمین گفتم. حرف‌ها به پایان رسیده بود. پدر که هنوز هم کنار حسین نشسته بود او را در آغوش می‌گیرد، صورتش را می‌بوسد. بوسه دوم را که بر گونه‌های حسین زد اشک چشمانش جاری شد. سخت تر از آن چیزی است که در تصور می‌گنجد. دلم آتش گرفت. از صمیم قلب برای او و همه آنهایی که با این بیماری دست و پنجه نرم می‌کنند دعا کردم.
خدایا تو که مهربانترین مهربانانی؛ شفا ده همه آنانی که درد امانشان را بریده است اما چشم امید به یاری تو دارند.
از پدر و مادر حسین و از خودش به خاطر همکاری‌شان و به خاطر تحمل لحظات سختی که با گفتن خاطره‌های تلخ‌ برایشان رقم
زدم قدردانی و خداحافظی کردم اما تا ساعت‌ها صدای حسین کوچک، دلواپسی‌های مادر و اشک پدرش در ذهنم فریاد می‌زد.
حسین را به آروزیش برسانید
تنها خداست که می‌داند فردا چه خواهد شد. اما می‌توان آروزی کودکی بیمار را برآورده ساخت و با فراهم کردن شرایط درس خواندن او را به زندگی امیدوار کرد. آروزی حسین باسواد شدن است. مسئولان آموزش و پرورش اصفهان به راحتی می‌توانند آروزی کوچک او را برآورده سازند و شرایطی فراهم کنند که حسین در خانه سواد بیاموزد. سوادی که بتواند روزی تعزیه سکینه را بخواند.
خیران و نیکوکاران دست یاری خانواده حسین را نیز بفشارند و آنها را در تامین هزینه‌های درمان یاری کنند.
تو نیکی می‌کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز...


ارسال نظر