مردانی که ماموریت شان کسب رضایت از خانواده بیماران مرگ مغزی است

زیر آسمان این شهر آدم‌هایی هستند که از مرگ، زندگی می‌سازند. آن‌ها کیمیاگر نیستند، تنها مردمانی هستند که به معجزه همدلی باور دارند. رسالت شان نیز نجات جان آدم‌هایی است که برای زنده ماندن به عضوی از هم‌نوعشان نیازمندند.

زیر آسمان این شهر آدم‌هایی هستند که از مرگ، زندگی می‌سازند. آن‌ها کیمیاگر نیستند، تنها مردمانی هستند که به معجزه همدلی باور دارند. رسالت شان نیز نجات جان آدم‌هایی است که برای زنده ماندن به عضوی از هم‌نوعشان نیازمندند.
این آدم ها در خط مقدم مسیر دشوار «اهدای عضو» قرار دارند. همان‌هایی که باید خبر تلخ مرگ مغزی شدن بیماری را به خانواده‌اش بدهند و از آن‌ها بخواهند تا اعضای بدن عزیزشان را احسان کنند... در این راه درشتی و نفرین زیاد شنیده‌اند و تلخی‌های فراوانی را تجربه کرده‌اند اما مصمم هستند که این فرهنگ را بیش از پیش در جامعه ترویج کنند.
ابراهیم خالقی مسئول واحد فراهم آوری اعضای پیوندی دانشگاه علوم پزشکی مشهد و محمدی، جانشین مددکار بیمارستان منتصریه مشهد، نماینده یک گروه بزرگ شاید صدنفری از تیم اهدا و پیوند عضو هستند که برایمان از تجارب شان در این سال‌ها می‌گویند.
بعضی‌ها هنوز باور ندارند
صحبت را خالقی آغاز می‌کند، در پاسخ به این سوال که مواجهه جامعه با بحث اهدای عضو چگونه است؟ می گوید: «در دهه 80 مردم با مسئله‌ اهدای عضو مشکل داشتند اما هم اکنون با توجه به فعالیت رسانه‌ها این فرهنگ به خوبی جا افتاده است. اما چیزی که پای افراد را در این راه سست می‌کند، شک آن‌ها به وضعیت مرگ مغزی است. مرگ مغزی را شش نفر تایید می‌کنند: پزشک معالج، متخصص اعصاب، جراح اعصاب، متخصص بیهوشی، متخصص داخلی و مدیرکل پزشکی قانونی. اما بازهم باور نمی‌کنند! فکر می‌کنند ما باند مافیا هستیم یا از کسی پول گرفته‌ایم و سر اعضای بدن عزیزان شان معامله کرده‌ایم. پیش آمده که در حضور خانواده بیمار از او نوار مغزی گرفته‌ایم و آن نوار مغزیِ صاف را نشان خانواده‌اش داده‌ایم اما بازهم قادر به پذیرش موضوع نبوده‌اند. در مقابل اش بیماری را داریم که نارسایی کبد دارد و مثلا اگر تا 48 ساعت آینده پیوند نشود، فوت می‌کند! بعضی از مردم هنوز باور ندارند یا نمی‌دانند که مرگ مغزی حالت برگشت ناپذیر قطعی است».
حتی ثانیه ها تعیین کننده‌اند
محمدی ادامه حرف را می‌گیرد و می‌گوید: «بدترین قسمت کارمان جایی است که شاهد از دست رفتن فرصت‌ها هستیم. بعضی‌ها همان اول آب پاکی را روی دستمان می‌ریزند و رضایت نمی‌دهند اما بعضی وقت‌کشی می‌کنند و امید واهی می‌دهند. نمی‌دانند که در این فاصله یک نفر دیگر هم دارد می‌میرد! خانمی به ما مراجعه کرد که برادرش در بیمارستان امام رضا(ع) به کمای کبدی رفته بود، اتفاقا همزمان در بیمارستان قائم(عج) بیماری داشتیم که مرگ مغزی شده بود و گروه خونی‌اش با برادر این خانم یکی بود. با خانواده مرگ مغزی صحبت کردیم. همه رضایت دادند به جز همسرش. برادر بیمار مرگ مغزی به ما گفت تا شب رضایت همسر را جلب می‌کند، شب با او تماس گرفتیم اما هنوز اقدامی نکرده بود. قرار بر این شد که تا صبح رضایت را بگیرد. صبح زود خبر رضایت را گرفتیم و سعی کردیم در کوتاه‌ترین زمان هماهنگی های لازم را برای اهدای عضو انجام دهیم اما متاسفانه فقط یک ساعت قبل از انجام عمل، بیمار مرگ مغزی در بیمارستان فوت شد در حالی که اگر همان شب رضایت همسر متوفی را جلب کرده بودند شاید آن بیمار کبدی هم نجات پیدا می‌کرد. در کار ما ارزش زمان به ثانیه‌ها وابسته است. هرزمان که به ما اعلام کنند رضایت کامل دارند، هر ساعتی از شبانه روز که باشد، ما کارمان را شروع می‌کنیم.»
زندگی را به هیچ قیمتی نمی‌توان خرید
خالقی سال‌هاست تجربه حاضر شدن بر بالین بیماران مرگ مغزی و کسب رضایت از آن‌ها را داشته است. سینه‌اش پُر است از خاطره، برایمان تعریف می کند:«چند روز پیش خانمی را آوردند که شوهرش با چاقو به قلب اش زده بود و درنهایت دچار مرگ مغزی شده بود. پدرش مرد روستایی و زحمت کشی از توابع روستای باخرز بود، دیروز رضایت پدرش را مبنی بر اهدای عضو گرفتیم و جان چندین نفر نجات پیدا کرد. در مقابل اش پدری را داشتیم که به ما می‌گفت: اگر بیمارستان تان تقاضای 10 میلیارد تومان وجه نقد داشته باشد، هماهنگ می‌کنم تا به حساب‌تان واریز شود در عوض شما فقط جان دخترم را نجات بدهید! خیلی واضح و روشن برای او توضیح دادیم که حالت مرگ مغزی برگشت‌ناپذیر است اما او زیر بار نرفت.ما این جا شاهد هستیم که هیچ ثروتی توان زندگی بخشیدن به آدم‌ها را ندارد. زندگی را به هیچ قیمتی نمی‌توان خرید! هم آن پدر فقیر و روستایی دخترش را از دست داد، هم آن پدر ثروتمند با این تفاوت که روح یکی از آن ها در جسم چندین بیمار نیازمند زنده ماند و یکی از آن ها با اعضایی که هرکدامشان می‌توانست به چندین نفر زندگی ببخشد، به خاک سپرده شد».
لحظه‌های اشک و لبخند
گرم صحبت هستیم که خیلی بی مقدمه، مرد بلندقد و سیه چرده‌ای وارد اتاق می‌شود، ساعت و روز دیالیز را با پزشک حاضر در اتاق بررسی می‌کند و خیلی نگران و ناآرام تاکید می‌کند که پرونده‌اش را هم به فلان واحد تحویل داده است. دکتر خالقی به او «خیالت راحتی» می‌گوید و با لبخند اطمینان بخشی بدرقه‌اش می‌کند. پس از خروج مرد از اتاق، انگار مقدمه‌ یک موضوع تازه به ذهن اش رسیده باشد، می‌گوید: «تاثیر این مواجهه‌ روزمره‌ ما با بیمارانِ نیازمند پیوند، برخلاف تصور رایج همیشه مثبت بوده است! نکته‌ امیدبخشی که در کار ما وجود دارد این است که برای همین آدم‌های نیازمند به عضو، زندگی می سازیم. لطف کار هم این است که ما این شروع مجدد را به چشم می‌بینیم. زیاد داشتیم مثل این آقایی که بین صحبت‌هایمان وارد اتاق شد، بعد از پیوند آرام و قرار گرفتند و زندگی تازه‌ای را شروع کردند. همین که کمتر بیمارستان بیایند، بیشتر زندگی کنند، برایمان بسیار خوشایند است. هرچند از نظر قانونی صحیح نیست که بین دو خانواده اهدا کننده و گیرنده عضو، ارتباط برقرار باشد اما اگر طرفین خواهان دیدار باشند، سعی می‌کنیم مقدمات دیدار کوتاهی را در بیمارستان فراهم کنیم. همین هفته‌ پیش گیرنده قلب و کلیه‌های خانم جوانی با مادر متوفی در همین اتاق دیدار کردند. اتاقمان فضای عجیبی گرفته بود، هم گریه و هم شادی. خیلی وقت‌ها شاهد این لحظه‌های آمیخته با اشک و لبخند توی همین اتاق کوچک‌مان بوده‌ایم.»
ورودی های بد، خروجی های خوب
از تاثیراتی که این شغل روی روحیه اعضا گذاشته است می‌پرسم و بازهم دکتر خالقی به نمایندگی پاسخ می‌دهد: «بیمارستان ما دو ورودی خیلی بد دارد؛ یکی مرگ مغزی و دیگری همین مریض‌های نیازمند پیوند. کسی را می‌شناسم که در هفته چندبار دیالیز می‌شود، نصف عمر یا شاید هم تمام عمرش را در بیمارستان درحال دیالیز است. اما یک خروجی بسیار خوب هم در همین بیمارستان وجود دارد و آن بیماری است که پیوند شده. مزد کارمان را وقتی می‌گیریم که می‌بینیم بعد از پیوند به زندگی روزانه‌اش ادامه می‌دهد، ازدواج می‌کند، بچه‌دار می‌شود. این‌ها خوشی های کار ماست.»
کارشان دشوار است، از خانواده بیماران مرگ مغزی، حرف‌های درشت و نفرین زیاد شنیده‌اند اما باوری جالب دارند؛«اگر کوچک‌ترین قدمی برای بیماران نیازمند عضو برداشته‌ایم، صد قدم در زندگی شخصی‌مان جلو می‌افتیم. تنها جایی که کارمان در ظرف وجودمان سم می‌ریزد، جایی است که باید به خانواده‌ها برای اولین بار مرگ مغزی بیمارشان را اعلام کنیم.»
وقتی رویای صادقه تکلیف را معلوم می‌کند
انگار سینه‌ محمدی، جانشین مددکار گروه، از همه پر خاطره‌تر است! باز هم او رشته کلام را در دست می‌گیرد و ادامه می‌دهد: یک بیمار عقب مانده ذهنی در بیمارستان دکتر شیخ داشتیم که متاسفانه در نهایت دچار مرگ مغزی شده بود. همان روزها دختربچه‌ چهار ساله‌ای در بیمارستان قلب شیراز، نیاز به پیوند داشت، هماهنگ کردیم و خدا را شکر خانواده بیمار مرگ مغزی رضایت دادند و پیوند انجام شد اما بعد از پیوند هم حال دختربچه همچنان بد ماند. یک روز پدرش با من تماس گرفت و گفت: من خواب دیدم اگر پدر و مادر اهدا کننده قلب بالای سر دخترم بیایند، حالش خوب می‌شود. خلاصه ما زنگ زدیم و از والدین اهدا کننده درخواست کردیم و خوشبختانه قبول کردند. بعد از آن دیدار واقعا حال نازنین زهرا خوب شد! انگار نیرویی این آدم‌ها را به هم پیوند داده بود.»
فرهنگ اهدا، فرهنگ گذشت است
دکتر خالقی تاکید می‌کند که؛«فرهنگ اهدا، فرهنگ گذشت است. بیشتر از هر چیزی به وجود روحیه‌ گذشت در آدم‌ها برمی‌گردد. حدود 10 سال پیش فرزند یکی از کارکنان خودمان، دچار مرگ مغزی شد، ما به هیچ وجه نتوانستیم راضی‌اش کنیم! هرچه آیه و حدیث بلد بودیم برایش خواندیم، راضی نشد که نشد! نکته‌ دیگری که وجود دارد، به تجربه ثابت شده کسانی که اعضای بدنشان اهدا می‌شود، به گواه اطرافیان و نزدیکان شان دارای خصوصیات اخلاقی و انسانی شایسته‌ای بوده‌اند.
منبع: روزنامه خراسان

ارسال نظر