من خواب تو هستم
نوشتن آب است. آن روزها هم نوشتن آب بود. آب بود که گاهی جاری بود و رود میشد. گاهی به زیرِ زمین میرفت و چشمه میشد و میجوشید. گاهی برف میشد یا باران و از بالا میبارید. گاهی یخ میزد توی سرزمینهای قطبی و ذوب شدنش محال به نظر میرسید.
اصفهان امروز- سمیه یخچالی:
نوشتن آب است. آن روزها هم نوشتن آب بود. آب بود که گاهی جاری بود و رود میشد. گاهی به زیرِ زمین میرفت و چشمه میشد و میجوشید. گاهی برف میشد یا باران و از بالا میبارید. گاهی یخ میزد توی سرزمینهای قطبی و ذوب شدنش محال به نظر میرسید. گاهی نوشتن، میشد عمق اقیانوس. گاهی دریای بیانتهایی بود نوشتن. گاهی هم برفی میشد روی بلندترین قلهها که در بهار، آب شود و سرازیر شود پایین. نوشتن همیشه آب بود. گاهی هم گرمای خورشید، نوشتن را ابر میکرد. گاهی توی بخار نوشتن، چشمت تار میشد. وقتهایی هم بود که پیش رویت، مِهی از نوشتن پدید میآمد. یادتان است استاد؟ شما میگفتید نگران ننوشتن نباشید. گاهی که مدتی نمینویسید، این آب دارد ذخیره میشود پشت سد و روزی حتماً سد میشکند و آب جاری میشود. آب، ابر میشود و آب، برف میشود و آب، باران میشود و آب، چشمه میشود و آب، دنیا را پر میکند و آب، نوشتن است. تمام نوشتن، آب است. آب، تمام نوشتن است. «من خواب تو هستم، خواب دیشب و پریشب». کاش چشمهایم را بازکنم و ببینم تمام این سه سال خواب بوده. کاش رفتنتان خواب بوده باشد. کاش. با همان صدای خاص خودش، دوباره روبرویم نشسته، با همان تیپ زمستانه و همان «اندکی سایه» که به هرکداممان اندکی از آن رسیده، با امضا و دستنوشته شیرینش. «برای همیشه خوب مهربانم، سمیه یخچالی عزیز، باشد که آثار درخشانتان را بخوانم. با احترام، احمد بیگدلی».
«از کتابهایی که همیشه کنار دستم، روی میز کارم هست، یکی «بوف کور» است و دیگری «هزارتوهای بورخس». این دو کتاب، زندگی من هستند.» انگار همین حالا، میز کارش روبرویم است و او که نشسته پشت میز و دارد مینویسد. چشمم به «بوف کور» میخورد و «هزارتوها». از لابهلای «هزارتوها»، زندگیاش را میجویم. دانهدانه اتفاقات را ازنظر میگذرانم. زهره را میبینم که استاد با دستان خودش، بدرقهاش میکند. همسرش را که با شتاب میگذرد. کتابهایش را، نمایشنامههایش را، کلاسهای آموزش داستاننویسیاش را، جاده آشنای اصفهان- نجفآباد را و موتورسیکلت مهربانش را. روزها را میبینم. روزهای خستگی و درد و قلب رنجورش را. زهرا و پروین را میبینم. تنها ایستادهاند، تکیه دادهاند به هزارتوی زندگیشان و پدر را میبینند که از پسِ مادر و زهره میرود. حالا صداها شروع میشوند. از همهجا صدا میآید. «پری چلگیس» قصهاش را آغاز کرده، از درودیوارها قصه میریزد، قصهها یکی پس از دیگری از جلوی چشمانم عبور میکنند. صدای بم استادانهاش، با همان لحن خاص خودش، از قصهها بیرون میریزد. «میگویند نویسنده قدیس است، میگویم قدیس است، اگر نویسنده باقی بماند.» اشک از چشمانم سرازیر میشود، وقتی فیلم مستند زندگیاش را میبینم. بازهم صدای خاص او است که از همهجا پاشیده میشود در جانم. «پری چلگیس را من خلق کردهام». صداها بلند و بلندتر میشوند. «من خواب تو هستم، خواب دیشب و پریشب». بهتزده میشوم از اینهمه شتاب. همین روزها بود که خوابم آشفته میشد. این روزها که همهجا پر است از موجهای ناآرام. همهچیز میگذرد استاد. «آدمیزاد است و همین خاطرهها، حالا بگذار یک اقیانوس، فاصله میانمان باشد.» این هم آخرین قصه است.
داستاننویس