درد بی کسی (قسمت 209)

بازهم خندیدو با صدای بلند گفت: اوکی سیدی. دنده را عوض کرد و پایش را بیشتر بر پدال گازفشرد.

بازهم خندیدو با صدای بلند گفت: اوکی سیدی. دنده را عوض کرد و پایش را بیشتر بر پدال گازفشرد. کویت را مثل کف دست می‌شناخت. جلوی ساختمان دفتر توقف کرد، هر دو پیاده شدیمو به سراغ نگهبان که مثل همیشه پشت میزش نشسته و تسبیحی بلند در دست داشت رفتیم،از جا بلند شد و به هردوی ما به‌طور جداگانه سلام کرد. خوشحال بود که دوباره مرا می‌دید،پرسید چمدانتان را بیاورم؟ خیالم راحت شد و گفتم: حالا نه. از او می‌پرسیدم: فکر می‌کنیمی‌توانم دوباره قرارداد اجاره دفتر قبلیم را تجدید کنم؟ جواب داد: باید بشود چونهنوز خالی است. گوشی تلفن روی میز نگهبانی را برداشت و شماره‌ای را گرفت و به زبانعربی از کسی که آن‌طرف خط بود وضعیت دفتر را سؤال کرد. این مکالمه چنددقیقه‌ای طولکشید تا بالاخره گوشی را سر جایش گذاشت و گفت: سیدی حالا می‌آیند تا شما راببینند. سیدی یکی از شیوخ کویت وهمان صاحب ساختمان بود که در ویلایی کنار مجتمعاداری زندگی می‌کرد. به‌اتفاق نازنین فرخ روی مبل در لابی ساختمان تا منتظر سیدیشویم و بازهم حرفی برای گفتن نداشتیم درحالی‌که هرکدام هزاران سوأل در ذهنمان دور می‌زد.سیدی وارد شد و با من مصافحه کرد مثل قبل صورتش را با گلاب قمصر کاشان معطر کردهبود وبی مقدمه پرسید: شرکت را تعطیل کرده‌ام. جواب دادم نا ولی انگار بوی کلاهبرداریمی‌آید و این دختر انگلیسی همه ما را فریب داده است. درحالی‌که چهره‌ای متعجب داشتپرسید: چطور؟ ماجرا را از آغاز این اتفاق برایش شرح دادم، درحالی‌که پیدا بود پیدابود افکارش به‌هم‌ریخته است پرسید: حالا چه تصمیمی دارید؟ گفتم: می‌خواهم دوبارهشرکت را با همان شرایط قبلی اجاره کنم، از نگهبان خواست تا کلید را بیاورد. مرا بهطبقه بالا برد و درب دفتر را باز کرد و کلید به من داد و گفت این هم دفتر شما،هنوز قرارداد قبلی ما باطل نشده است.

ارسال نظر