رنج می‌کشی؛ قصه بگو!

رنج بهترین چیزی است که در زندگی می‌توان به آن برخورد، بی‌هیچ ترسی به مرگ فکر می‌کنی. در همه چیز بسیار دقیق می‌شوی و این جاست که می‌بینی عمری را با نداشته‌ها، تباه کردی. درصورتی‌که با براده‌ها و بریده‌های قیچی زمان و کاغذ زندگی چه چیزهایی زیبایی می‌توان ساخت و فهمید جهان جز جای دوستی نیست.

رنج می‌کشی؛ قصه بگو!

اصفهان امروز - عاطفه علیان|

رنج بهترین چیزی است که در زندگی می‌توان به آن برخورد، بی‌هیچ ترسی به مرگ فکر می‌کنی. در همه چیز بسیار دقیق می‌شوی و این جاست که می‌بینی عمری را با نداشته‌ها، تباه کردی. درصورتی‌که با براده‌ها و بریده‌های قیچی زمان و کاغذ زندگی چه چیزهایی زیبایی می‌توان ساخت و فهمید جهان جز جای دوستی نیست. دخترم این سخن را هیچ‌گاه از یاد نبر که جهان ساخته شده تا به یک کتاب زیبا بیانجامد؛ پس قصه بگو. دستانش را بر لبه تخت تکیه ستون فقرات می‌کند و با دندان، لب پایین را می‌گزد و با یک یا علی از جا بلند می‌شود و دو دوستش را بر گودی کمرش جا می‌دهد. نزدیک دو سالی می‌شود که بیماری در وجود پدر چنگ انداخته و بی‌رحمانه پیش می‌رود. درد و رنج پدر تمام خاطره‌ها را از کودکی تا امروز در تنم می‌کشد. هر بار که برای تزریق داروهای شیمیایی به کلینیک مراجعه می‌کنیم، حس می‌کنم جا مانده‌ام. در همان کودکی که پدر قهرمان بود و شکست‌ناپذیر. انصافا هم خوب مبارزه کرده و تحمل چهل دوره شیمی‌درمانی را به جان خریده. ناخوشی پدر همه زندگی مرا تحت‌تأثیر قرار داده و طرز نگاهم را به او و جهان دگرگون کرده است. انگار با جنگیدن، قدرت معنادادن به زندگی را برایم بازتعریف می‌کند. پزشکش می‌گوید نمی‌دانم کجای کار می‌لنگد، احتمالا ریشه در کبد دارد و باید پت اسکن شود. سراغ پت اسکن را از مسعود صرامی در شهرک سلامت می‌گیرم. می‌گوید برای دستگاه پت اسکن نزدیک ۱۰۰ میلیارد هزینه کرده و همت مسئولان را می‌خواهد که راه بیفتد. پدر با ناخوش‌احوالی راهی پایتخت می‌شود و برایم تعریف می‌کند که از ۵ بیمار منتظر پت اسکن در بیمارستان مسیح دانشوری، ۴ نفر از اهالی نصف جهان هستند. همه دردمند و رنجور! داروهای رادیواکتیو، تمام جزئیات بدن پدر را فاش کرده و رنج جدیدی، بر تن او افزوده است. پدر بردبار است؛ انگار دیالکتیک زندگی او رام کردن سلول‌هایی است که در نبرد با جنگ شیمیایی جان به در بردند و چنگ انداخته‌اند بر گوشه دیگری از پیکرش و او تسلیم نمی‌شود! پزشکش جواب پت اسکن را که می‌بیند، جا می‌خورد و می‌گوید: استخوان‌ها هم درگیر شده و باید همراه شیمی‌درمانی، پرتودرمانی هم شود و توصیه می‌کنم شهرک سلامت بروید. باز هم برای مسعود صرامی، ماجرا را تعریف می‌کنم و می‌گوید پدر را ببریم شهرک سلامت و همراهی می‌کند تا رنج کمتری داشته باشیم. شب اول محرم است. خودم را به مزار دایی مصطفی می‌رسانم و روزهایی که گلستان شهدا به این بزرگی نبود و شهر به این شلوغی. من از لبه سکو کنار قبر می‌پریدم پایین و مادر پهن زمین می‌شد و پدر بطری آبی بر روی قبر می‌ریخت و می‌گفت بعد از هفت‌سال یک‌تکه استخوان تحویلمان دادند. صدای زیارت عاشورا در گلستان شهدا می‌پیچد. پرچم بزرگ یا حسین شهید از پشت قبرها به چشم می‌زند‌. به‌عکس سید مصطفی روحانی نگاه می‌کنم. نمی‌دانم کی بر روی قبر دایی مصطفی، گل گذاشته. بطری آب را بر روی قبرش خالی می‌کنم و مراقب گل خشکیده‌ام. صدای مداح سوزناک می‌شود و اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ را می‌خواند و من به رنج‌های پدر فکر می‌کنم و قصه‌هایی که قرار است بگویم.



ارسال نظر