۱۴۰۱ را زنده ماندم اما زندگی نکردم
1401 را بیش از هر سال دیگری زندگی نکردم. البته معمولا آدمها بزرگتر که میشوند در گیر و دارد مسابقه عقربهها توان زمان کمتری برای زندگی کردن دارند و بارها شنیده یا حتی گفتهایم امسال چه زود گذشت؛ اما مقصود من این نیست. حرف من وقت نداشتن و سرشلوغی برای لذت بردن از زندگی نیست، من از توقف زمان در غم سخن میگویم.
1401 را بیش از هر سال دیگری زندگی نکردم. البته معمولا آدمها بزرگتر که میشوند در گیر و دارد مسابقه عقربهها توان زمان کمتری برای زندگی کردن دارند و بارها شنیده یا حتی گفتهایم امسال چه زود گذشت؛ اما مقصود من این نیست. حرف من وقت نداشتن و سرشلوغی برای لذت بردن از زندگی نیست، من از توقف زمان در غم سخن میگویم. غم و البته سیاهی زیادی که در این سال بر من و ما وارد شد. چه جنبه شخصیاش را در نظر بگیرم چه اجتماعی، با اینکه یکی از پرکارترین سالهای زندگیام در آستانه به پایان رسیدن است اما اتفاقات ناگوار متعددی که زنجیروار رخ داد و در هر حلقه از این زنجیر بهاندازه یک گودال عمیق فرورفتم، مرا از زندگی کردن انداخت. آنچنانکه بلند شدن و پا گرفتن از نو را برای بارها و بارها ناممکن کرد. حتی گاهی از خودم میپرسم چطور به امروز زنده رسیدم و هنوز دوام آوردم در بلبشویی اخبار ناگواری که یکی پس از دیگری منتشر میشد و درست زمانی که فکر میکردم از این بدتر نمیشود اما اتفاق شوم دیگری رخ میداد که روی قبلی را کم میکرد. البته روی من را که هنوز میدیدم و میشنیدم و دوام میآوردم را به نظر خودم هم کم کردم. قصد روضه خواندن ندارم اما انگار میخوانم چون دلم خوش نیست در سالی که نه دل مردمم آرام و قرار داشت، نه حیاتوحش توانستند از دست آدمها پناه به جایی ببرند و نه کسی توانست بر گردن اسب سرکش دلار لگام ببندد که زندگی ما از سر تا ته به آن وابسته است هر جا تاخت گردوخاکش بر سفره ما مینشیند. بعضی روزها احساس میکردم خواب میبینم وقتی آمارهای عجیبوغریب مازوت سوزی را میدیدم و در هوای آلودهای که راه گلوی مردم شهرم را بسته بود، شاهد دعوای رسانهای و بعضا کودکانه مسئولان میشدم، یا زمانی که حساب کردم از آلودگی هوا گرفته تا مسمومیتها و ناآرامیها، مدارس سرجمع یک ماه پیوسته باز نبود، یا زمانی که پلنگ مازندران در اوایل سال علنا به قتل رسید و هنوز داغ آن از دل محیط زیستی پاک نشده، این آخریها با خبر مرگ پیروز از پا درآمدم و درآمدیم. از متروپل بگویم یا خوی؟ از زنی که در ریزش بهمن کرکس کوه دفن شد؟ از معاون اجرایی رئیسجمهور که در سفر به اصفهان به کشاورزان خواهان باز شدن زایندهرود گفت: «چو دخلت نیست، خرج آهستهتر کن»؟ و دلم تا ابد با او صاف نمیشود؟ از فرونشستهایی بگویم که شهر را در برگرفته اما یکی از انبوهسازان میگفت الکی آمارش را بالا اعلام میکنند! از ترقه بر تن پل خواجو بگویم؟ یا پسته و گوشت خداتومنی؟ چه مسخره است همه اینها؛ واقعا عجب سیرکی! هر چه بخواهم ادامه دهم بازهم هست. انگار بنا نیست ته این سیاهی دربیاید. قطعا الآن که میخوانید یا دوباره بخوانمش چندین و چند مورد دیگر هست که از قلم همچون زبان الکنم افتاده است. در روزهایی که نمیدانم سال دیگری باشد که باشم یا نه و البته هنوز خبر باشد و باز من باشم یا نه که بخوانم و بنویسمش و آیا اصلا کار کردن با این هویت رسانهای به درد کسی بخورد یا نه؟ که من هنوز در همین مسیر ادامهاش دهم یا بازهم نه؟ بخش عمدهای از قصه امسال من بااینهمه عجزولابهای که خواندم و البته ناشکریهایی هم که کردم اینطور سپری شد گرچه همیشه گفتهام باید شکر هم کرد و بیانصافم اگر نگوییم برای من چیزهایی که جای شکر داشته باشد وجود نداشت؛ اما اصلا داستان امسال من این بود که هر طور حساب میکنم 1401 را زنده ماندم اما زندگی نکردم.