باد ما را با خود خواهد برد
میوهفروش محله بار تازه آورده و با شاگردش مشغول خالیکردن آن از وانت است. رادیوی ماشین روشن است و گوینده از آلودگی هوا و تعطیلی مدارس میگوید
میوهفروش محله بار تازه آورده و با شاگردش مشغول خالیکردن آن از وانت است. رادیوی ماشین روشن است و گوینده از آلودگی هوا و تعطیلی مدارس میگوید. راننده پُکی به سیگارش میزند و همینطور که با دستش به صندوق گوجه اشاره میکند تا شاگردش آن را بردارد بلند میگوید: «نمیدانم اگر این باد نیاید ما باید از آلودگی هوا بمیریم! فقط بلدند که مدرسهها را تعطیل کنند. از ما که گذشت این بچههای معصوم چه گناهی کردهاند که باید در این هوا نفس بکشند.» دود غلیظی از بینیاش در هوا پخش میشود.
ماسک روی صورتم را تکان میدهم تا بخار شیشههای عینک آفتابی کمتر شود. از خیر عینک میگذرم و از روی چشمانم برش میدارم. سرفههای بلند دختربچهای مرا مثل چند عابر دیگر متوجه او و مادرش میکند که مقابل ویترین لباسفروشی ایستادهاند و به لباسها نگاه میکنند. پیرزنی که ماسک زده از کنارشان رد میشود و میگوید: «نَنِه خودت ماسک نمیزنی یه ماسک بزن به دهن این بچه. ببین چه سرفههایی میکنه!» زن بیآنکه نگاهی به پیرزن بیندازد، دست دخترش را میگیرد و میرود.
مقابل داروخانه پیرمرد تکیده عصا به دست که روی پله نشسته نفسزنان ماسکش را برمیدارد و پافی از اسپری سفید و سبز میزند. مجری رادیو هم که صدایش از مغازه لبنیاتفروشی در پیادهرو پیچیده توصیه میکند که سالمندان، کودکان، بیماران و گروههای پرخطر بههیچوجه در این هوای آلوده از خانه بیرون نزنند. از دیگر شهروندان هم میخواهد تا کار ضروری ندارند بیرون نیایند و تا میتوانند از ماشین استفاده نکنند. نفس پیرمرد کمی جا آمده، ماسک را روی بینیاش میکشد و از روی پله داروخانه بلند میشود و عصازنان میرود.
تلفن زنگ میخورد و دوستی که دبیر ورزش است میگوید که امروز هم مدارس تعطیل هستند و در خانه است. میگوید که اگر فرصت دارم سری به خانهاش بزنم تا بعد از مدتها گپی بزنیم و فنجانی پایی بنوشیم. میگویم که در این هوای آلوده نمیتوانم از این سر شهر بیایم آن سر شهر، کمی هوا بهتر شود به دیدنش میروم. میگوید که ای بابا ماجرای این هوای آلوده دیگر شده بخشی از زندگی روزمره ما. تا فکری اساسی برای حل بحران آلودگی هوا نشود همین آش است و همین کاسه. از مدرسه و زنگ ورزش در این هوای آلوده میپرسم و میگوید: «وقتی که هوا آلوده است تا جایی که امکان دارد سعی میکنیم که بچهها را در حیاط نبریم؛ اما متأسفانه برخی از والدین بهغلط فکر میکنند که ما دبیران تربیتبدنی بهانه میگیریم و برای راحتی خودمان بچهها را در کلاس نگه میداریم. من خودم بهشخصه خیلی مقاومت میکنم در این زمینه اما بعضی مواقع کادر مدیریت مدرسه هم فشار میآورد که دانشآموزان را حتما بیرون ببریم. کسی این مشکل آلودگی هوا را خیلی جدی نمیگیرد.»
با او خداحافظی میکنم و در ایستگاه اتوبوس مینشینم. اتوبوس با دود غلیظی که از اگزوز بیرون میدهد میایستد و چندنفری بهزحمت از آن پیاده میشوند و چند مسافر هم بهسختی سوار میشوند. از خیر سوارشدن به اتوبوس میگذرم. میخواهم پیاده بروم که در این هوای آلوده آن را هم صلاح نمیدانم. سوار تاکسی میشوم. رادیو تاکسی روشن است و یکی از مسئولان ردهبالای مملکت میگوید که ما توانایی این را داریم که دانش و تجربه خود در زمینه کاهش آلودگی را در اختیار دیگر کشورها بگذاریم. راننده سری تکان میدهد و رادیو را خاموش میکند. ترافیک سنگین است و مهی غلیظ از آلودگی پایین و بالای هوای شهر را احاطه کرده و ما مسافران تاکسی به همراه همه شهروندان دیگر آن را در ریههایمان فرو میدهیم. زن جوان جلوی تاکسی میگوید: «کاش باد بیاید!» راننده جوان زمزمه میکند: «باد ما را با خود خواهد برد.»