باید از این شهر بروی
آلودگی دارد راه نفس را میگیرد نمیتوان زیر این چتر خاکستری شاد بود؛ ولی باز هم بدون توجه به این شرایط، خیابان فرشادی را رد میکنم و کمی بالاتر وقتی چشمم روی تابلوی حمام شاهعباس صفوی میایستد
آلودگی دارد راه نفس را میگیرد نمیتوان زیر این چتر خاکستری شاد بود؛ ولی باز هم بدون توجه به این شرایط، خیابان فرشادی را رد میکنم و کمی بالاتر وقتی چشمم روی تابلوی حمام شاهعباس صفوی میایستد، بیاختیار راهم را کج میکنم داخل کوچه و میروم. کمی که از بر خیابانها و ماشینها فاصله میگیرم احساس بهتری پیدا میکنم. دنبال تابلو میگردم حمام را پیدا میکنم. حمام تبدیل شده است به یک کافه، اجازه میگیرم و برای دیدن حمام داخل میشوم، اگرچه دیگر نه شاهی داخل حمام هست و نه شاهزادهای ولی همه چیز زیبا و بهنوعی منحصربهفرد است از معماری تا نقاشیها و ... حالا کافه برای خودش میزهایی چیده است و هر میز را بهجای اینکه شماره بدهد با نام شاعری متمایز و مشخص کرده است. از شاعران کهن چون سعدی و حافظ و مولوی و فردوسی تا شاعران معاصر چون سهراب سپهری. مشتریان عموما جوان و خانم، در گوشهوکنار حمام ببخشید همان کافه کوفتالو نشستهاند و دارند بهسوی آینده قدم برمیدارند. اگرچه گرم و دلپذیر است؛ ولی من زیاد نمیمانم. دلم جای دیگری است. نوبت دکتر برای پسرم گرفتهام و منتظرم که با مادرش بیاید و برویم برای این گرفتگی نفسش کاری بکند. بیرون که میآیم هنوز وقت هست باز جلو میروم درست در پشت گنبد مسجد امام و جایی که ضربههای مرمت گران کاملاً شنیده میشود، بنای تاریخی دیگری نیز وجود دارد که او هم سرنوشت کافه رستوران را پیدا کرده، باز اجازه میگیرم و داخل کافه کریاس میشوم از داخل حیاط و از پشت این میزها میشود دم نوشی خورد، استراحتی کرد و درعینحال گنبد بینظیر مسجد امام را هم دید. یک منظره استثنایی. دور میزنم درست مانند کسی که تعقیبش کرده باشند و سریع خودم را دوباره توی کوچه میاندازم و از جلو میروم که برسم به پسر و دکتر. گویی در تاریخ هم مورد تعقیب واقع شدهام زود دلم میخواهد گذر کنم. نمیدانم چرا؟ پزشک رو به من میکند و میگوید: سم تنفس میکنی و میخواهی با دارو درمان شود! و این را دوباره تکرار میکند و وقتی از او راهحل را میخواهم، میگوید: باید از این شهر بروی و مگر میتوانم از این شهر بروم؟!