تو هم مثل ما زیرخط فقری شدی

«شامپو می‌خرم، خمیردندان تمام می‌شود. سیب‌زمینی می‌خرم، پیاز تمام می‌شود. از این می‌زنم، از آن‌یکی که نمی‌شود زد و خریدنش واجب است چه کنم؟ هزینه دکتر و دارو را چه کنم؟ خوب است از این یکی بزنم، تمام شوم، بروم! آخر این هم شد زندگی!»

تو هم مثل ما زیرخط فقری شدی

«شامپو می‌خرم، خمیردندان تمام می‌شود. سیب‌زمینی می‌خرم، پیاز تمام می‌شود. از این می‌زنم، از آن‌یکی که نمی‌شود زد و خریدنش واجب است چه کنم؟ هزینه دکتر و دارو را چه کنم؟ خوب است از این یکی بزنم، تمام شوم، بروم! آخر این هم شد زندگی!»
باورم نمی‌شود که این حرف‌ها و گله‌ها از دهان او بیرون می‌آید. او که گوی سبقت را در خرج‌کردن و خوش گذراندن از همه دوستان ربوده بود و با کاری که داشت و ارثی که به او رسیده بود چندان دغدغه خرج‌کردن نداشت. مسافرت‌هایش هر دو سه ماه یک‌بار و خرید زودبه‌زود لباس و عطر و هرآنچه که دلش بخواهد سر جایش بود. حالا او هم چند وقتی است که هشتش گرو نهش شده و دارد تازه حال‌وروز ما را تجربه می‌کند که سه چهار روز از اول ماه نرفته حقوقمان جای اجاره‌خانه و هزار چیز ضروری دیگر تمام می‌شود و تا آخر ماه به‌سختی سر می‌کنیم.
یکی می‌گوید: «دختر دلمان خوش بود که رفیقی داریم که از خرج‌کردن باکی ندارد و حساب بانکی‌اش پر است. دلمان می‌خواست ما مثل تو بشویم؛ اما تو داری مثل ما می‌شوی!»
دیگری می‌گوید: «دلم خوش بود که هر دو سه ماه می‌رفتم کتاب‌فروشی و برای خودم کتاب هدیه می‌خریدم و با خواندنشان انگار هرچه خوشی در عالم بود را به نام خودم سند می‌زدم. حالا آن‌قدر کتاب گران شده و خرج‌های دیگر زیاد که ماه‌هاست گذارم به کتاب‌فروشی نیفتاده!» آن‌یکی که شب و روز اضافه‌کاری کرده تا بتواند یک پراید مدل‌پایین قسطی بخرد و آخر هفته‌ها برود شهرستان و سری به مادرش بزند، می‌گوید: «دیگر خواب خریدن پراید را ببینم. آن‌قدر هر روز قیمت ماشین بالا می‌رود که می‌ترسم دوچرخه هم نتوانم بخرم!»
این یکی دوست را که بیمار است و بیشتر از یک‌سال بود که ندیده بودیم، می‌گوید: «الهی که بیماری سخت نگیرید و پایتان باز نشود به دوا و دکتر! قیمت داروهایی که می‌خریدم چندبرابر شده، هر چه پول دارم باید برای آزمایش، سونوگرافی، ام‌آر‌آی، ویزیت و دارو و صد چیز دیگر خرج کنم!»
این قصه سردراز دارد و هرکداممان خروارها حرف داریم از این شرایط سخت زندگی که هر روز بدتر می‌شود. وسط این درد دل‌ها و گله‌ها می‌گوییم که بس است، از چیزهای خوب حرف بزنیم؛ اما هر چه در ذهن می‌گردیم چیز قابل‌توجهی برای گفتن پیدا نمی‌کنیم. صاحبخانه که به‌سختی و بعد از زمانی طولانی این دوستان را دور هم جمع کرده، با سینی چای و ظرف کیک از آشپزخانه بیرون می‌آید و می‌گوید: «این دورهمی را دریابیم که نمی‌دانم چند وقت دیگر چشممان به جمال همدیگر روشن می‌شود!» یکی با خنده می‌گوید: «همین سینی چایی و کیک را دریابیم که شاید چند وقت دیگر با این گرانی‌ها همین هم به‌سختی جور شود!»

ارسال نظر