به شیرینی نخستین هدیه تولد

با هیجان به سبد زیبای گل که عطر رُزهای قرمزش هوای خانه را پر کرده خیره‌می‌شود. بغض‌می‌کند و نم اشکی در چشمانش می‌نشیند. به کیک نیم‌خورده روی میز نگاه‌می‌کند. جعبه هدیه را از روی صندلی برمی‌دارد و بلوز سفید و شلوار سورمه‌ای اسپرت را از توی آن در می‌آورد و جلویش می‌گیرد.

به شیرینی نخستین هدیه تولد

با هیجان به سبد زیبای گل که عطر رُزهای قرمزش هوای خانه را پر کرده خیره‌می‌شود. بغض‌می‌کند و نم اشکی در چشمانش می‌نشیند. به کیک نیم‌خورده روی میز نگاه‌می‌کند. جعبه هدیه را از روی صندلی برمی‌دارد و بلوز سفید و شلوار سورمه‌ای اسپرت را از توی آن در می‌آورد و جلویش می‌گیرد. دوباره به گل نگاه‌می‌کند. می‌گوید که اولین سبد گلی است که هدیه‌گرفته، کیک و کادو هم اولین هستند.
این‌ها را نامزدش برای مرد که چهل و پنج‌ساله شده آورده و شب تولد او را جشن گرفته. خانواده سنتی‌اش اهل تولد گرفتن و برنامه‌هایی ازاین‌دست نبوده‌اند. می‌گوید که اصلا پدر و مادر و خواهر و برادرانش از تولد همدیگر خبر نداشته‌اند. اصلا خود بچه‌ها هم خیلی وقت‌ها حواسشان به‌روز تولدشان نبوده. یادش می‌آید که در محله کودکی‌اش تنها خانواده‌ای که برای بچه‌هایش تولد می‌گرفتند خانواده آقای عجمی بودند. رامین دوستش بود و هر سال شب تولدش بشقابی کیک برای او می‌آورد و هدیه‌ای را که پدر و مادرش به او داده بودند نشانش می‌داد. توی مدرسه هم اندک بچه‌هایی بودند که خانواده‌شان اهل تولد گرفتن باشند. چقدر آن پسرها فردای تولدشان پیش بچه‌های دیگر پُز می‌دادند و با شور از کیک خوشمزه تولد و هدیه‌هایی که گرفته بودند حرف می‌زدند و حسرت جشن‌ تولد را به جان آنها می‌انداختند.
خواهرش با سینی چای و دوتکه کیک در بشقاب می‌آید و کنارش می‌نشیند. دستی به شانه او می‌زند و با لبخند می‌گوید: «این حسرت‌ها قصه زندگی خیلی از ما بچه‌های دهه‌های 50 و 60 بوده. حالا هم کم نیستند آدم‌هایی که قصه ما برایشان تکرار می‌شود. بیا چایی و کیکت را بخور و قدردان باش از اینکه حالا سروکله کسی در زندگی‌ات پیدا‌‌ شده که سبد گلی به این زیبایی، کیکی به این خوشمزگی و هدیه‌ای به این شیکی برایت آورده.»
مرد نگاهش را از سبد گل می‌گیرد و به خواهرش نگاه می‌کند. لیوان چایی را برمی‌دارد و تکه‌ای از کیک را در دهانش می‌گذارد. می‌پرسد که او اولین هدیه تولدش را از که گرفته؟ خواهر به جعبه هدیه خیره می‌شود و می‌گوید: «اولین هدیه را در ترم اول دانشگاه از یکی از دوستانم گرفتم. کتاب شعری بود از قیصر امین‌پور. آن روز من هم حال تو را داشتم. هیجان و بغض با هم به جانم افتاده بودند. تمام مسیر بازگشت به خانه در اتوبوس کتاب دستم بود و به آن نگاه می‌کردم. نمی‌دانی با چه شور و هیجانی آن را به مامان نشان دادم!»
برادر تکه‌ای دیگر از کیک در دهانش می‌گذارد و می‌گوید: «هدیه‌دادن و جشن‌ تولد‌ گرفتن‌ها عادت‌های قشنگی هستند که باید در خانواده‌ها انجام شوند تا بچه‌ها هم یاد بگیرند و این رسم‌های قشنگ را برای عزیزان و دوستانشان به جا آوردند. زندگی با این بهانه‌های کوچک و به یاد یکدیگر بودن‌ها زیباتر، باصفاتر و قابل‌تحمل‌تر می‌شود.»
یادش می‌آید که چند روز دیگر تولد برادر بزرگشان است. حالا دارد با خواهرش نقشه می‌کشد که شب تولد او با کیک و گل و هدیه‌ای کوچک رهسپار خانه برادر شوند و بزمی کوچک و صمیمانه بگیرند و چند ساعتی را در کنار هم خوش باشند.

ارسال نظر