عطر ریخته در اصفهان

هزار قصه‌ی پل خواجو....

به سال‌ها پیش فکر می‌کنم. به سال‌هایی که در اصفهان زندگی می‌کردم. به‌عکس ابراهیم کریمی نگاه می‌کنم. کسی که خنده از لبانش محو نمی‌شد. با او باور می‌کردی که جهان را می‌توان با تمام رنج‌هایش تحمل کرد. به این فکر می‌کنم هر آدمی نیاز به پناهگاه و تکیه‌گاه دارد. کسی که بتوانی خودت را در آینه‌ی وجودی‌اش ببینی‌

هزار قصه‌ی پل خواجو....

رضا مهدوی هزاوه- استاد ابراهیم کریمی هسنیجه، هنرمند پیشکسوت تاتر اصفهان، نمایش‌های زیادی را در اصفهان و تهران به روی صحنه برد. آثاری مثل هنبان عشق، یل، غلغله‌ی پریشان، سه‌شب راحت، شاهباز سدره‌نشین و....

در اراک هستم. هوا نیمه‌ابری است. هندزفری در گوش می‌گذارم. موسیقی بی‌کلام "دریایی" را می‌شنوم و از پنجره‌ی آشپزخانه به درختان بی‌برگ و چند ماشین خسته که در پارکینگ شهرصنعتی خوابیده‌اند نگاه می‌کنم.

به سال‌ها پیش فکر می‌کنم. به سال‌هایی که در اصفهان زندگی می‌کردم. به‌عکس ابراهیم کریمی نگاه می‌کنم. کسی که خنده از لبانش محو نمی‌شد. با او باور می‌کردی که جهان را می‌توان با تمام رنج‌هایش تحمل کرد. به این فکر می‌کنم هر آدمی نیاز به پناهگاه و تکیه‌گاه دارد. کسی که بتوانی خودت را در آینه‌ی وجودی‌اش ببینی‌

اصفهان ِ آن سال‌های قدیم را به یاد می‌آورم. همیشه خانه‌ی ابراهیم کریمی پر بود از موسیقی و چای و بوی سیگار و حافظ و شاهنامه. پرت شدم به آن سال‌های دور:

پنج صبح بود. از شب قبل در خانه‌ی ابراهیم بودم. بچه‌های ابراهیم شور و هیجانی به خانه داده بودند. وجیهه به گمانم تار می‌زد. احسان تمبک می‌زد. وحیده بلند بلند می‌خندید. ودیعه هم که خیلی کوچک بود. زهرا خانم، همسر ابراهیم با لهجه‌ی مشهدی‌اش ترانه‌ای محلی زمزمه می‌کرد.

همان پنج صبح با ابراهیم به پل خواجو رفتیم. زمستان بود. برف نشسته بود روی پل. چای نوشیدیم. راه رفتیم. حرف زدیم. از نمایش؟ از هنر؟

نه!

آن روز صبح از عشق حرف زدیم. از جاودانگی. از انسان تنها. از زیبایی جهان. از اینکه لباس برف بر تنِ خواجو چه خوش نشسته‌است. از اینکه زیبایی چون ثانیه‌ای است. و اینکه چند ساعت بعد وقتی آدم‌ها از خواب بیدار شوند برفِ روی خواجو را نمی‌بینند.

ابراهیم می‌گفت: گاهی عشق زیر برف پنهان می‌ماند. برای پیداکردن گمشده‌ات، رنج ِ سرما را باید به جان بخری. و بدا به حال کسی که گمشده‌ای نداشته باشد.

سرد بود. و همه می‌دانند ابراهیم عاشق سرما بود. راه رفتیم. بسیاری در خواب بودند. دلمان می‌خواست آن لحظات تا ابد بماند. زمزمه‌ی آرام آبِ زاینده‌رود بود و چای بود. درختان عروس سفیدپوش شده بودند. انگار دیگر هیچ اندوهی در جهان نبود. انگار قرار بود جهان با همین‌ زیبایی به پایان برسد. دیگر بهتر از این نمی‌شد.

برگشتیم به خانه. در خانه صبحانه خوردیم. بچه‌های ابراهیم خواب بودند. به مدرسه نرفته بودند. ابراهیم فقط خندید. زهرا خانم چای آورد. ضبط صوت را روشن کرد. شجریان گوش دادیم. کنار ودیعه کاغذی افتاده بود. بامداد روی کاغذ نوشتم: گاهی عشق و آدمی زیر برف پنهان می‌ماند. و گاهی زیبایی به‌قدری کوتاه است که باید مدام چنگ زد به گیسوی آن. مبادا برود. مبادا پنهان شود‌.

خوابیدیم.خواب دیدم بزرگ‌تر شده‌ام. در خواب دیدم آمده‌ام اراک. نشسته‌ام در آشپزخانه‌ی خانه‌ام در شهرصنعتی. چای و حافظ هم بود. برف نبود. عشق و آدمی همچنان پنهان بود.‌ در خواب انگار همه‌چیز گمشده بود. آن روز برفی نبود. آن درختان سفیدپوش. آن قدم‌زدن‌های رویایی در پل خواجو. آن جمله‌های درخشان قصار ابراهیم.

همه‌ چیز می‌رود به‌سوی کهنگی‌ و ما همیشه باید شاهد پایان باشیم:

پایانِ آدمی که دوستش داریم. ابراهیم حالا پانزده‌سال است در قطعه‌ی نام‌آوران اصفهان خوابیده است. هجده آذرماه پانزده‌سال پیش ابراهیم برای همیشه به عالم ناز رفت.

سال‌هاست که زهرا خانم را با آمبولانس به باغ رضوان اصفهان بردند و هیچ‌گاه برنگشت. همان‌جا ماند. پیش ِ همسرش.

عشق و آدمی پنهان است. هیچ پنج صبحی برایم تکرار آن روز نشد. پنجره را باز می‌کنم. اسم گوشه‌ی دنج خودم را کافه‌ی صبح جمعه گذاشته‌ام. کتری روی اجاق است. خیره شده‌ام به درختان بی‌برگ. به خاطرات قابل‌حمل. به باران‌های نیامده. به ابرهای دروغین. به وعده‌های توخالی. به برفی که نیست. به شهری که از آن بسیار دور هستم. به آن خواجوی برفی‌. به آن چای داغ. به آن هیاهوی بچه‌های ابراهیم در خانه‌شان. همان خانه‌ای که نزدیک کوه صفه بود.

از خانه بیرون می‌روم. در خیابان‌های شهرصنعتی اراک راه می‌روم. کاج‌ها تنها هستند. به یکی از کاج‌ها می‌گویم: تو می‌دانی راه پل خواجو از کدام سوست؟ همان پل خواجویی که برف داشته باشد. چای هم باشد. ابراهیم هم باشد. گمشده‌ای داشته باشی. صبحانه هم باشد. موسیقی هم باشد و بچه‌ها جوری خوابیده باشند که تو آرام آرام حرف بزنی...

کاج می‌گوید: روزی می‌رسد که همه‌ی چیز‌های زیبا تکرار می‌شود؛ ولی برای ذهنِ کسی دیگر. آن‌کسی که دوستت دارد.

پل خواجو، به قصه‌ی هزاران عاشق چسبیده است.

ارسال نظر