خندیدن زیر بار گلوله
من و محسن از بچگی باهم بودیم. مادر محسن هنگام زایمان فوت کرده بود. مادر من، خالهاش بود و برای همین زیاد همدیگر را میدیدیم. همیشه دنبال شیطنت و بازی توی کوچهها و باغهای حاجیآباد بودیم.
مجید صالحی - اصفهان امروز : من و محسن از بچگی باهم بودیم. مادر محسن هنگام زایمان فوت کرده بود. مادر من، خالهاش بود و برای همین زیاد همدیگر را میدیدیم. همیشه دنبال شیطنت و بازی توی کوچهها و باغهای حاجیآباد بودیم. در مدرسه هم همکلاسی بودیم، البته محسن درسش از من خیلی بهتر بود. از همان ابتدا، عاشق کارهای هنری و فرهنگی بود. خیلی هم خوب مینوشت. وصیتنامه خیلی از بچهها را هم در جبهه محسن نوشت. سوم راهنمایی را که تمام کردیم، رفتیم جنگ. سال 63 یا 64 بود. آنقدر کمسنوسال بودیم که صدایمان میزدند «جِغِلههای حاجیآباد». بااینهمه از انجام کارهای سخت ابایی نداشتیم. یعنی همه بچههای جهاد نجفآباد همینطور بودند. قبل از شروع عملیات وظیفه زدن معبر و جاده و خاکریز به عهده ما بود. عملیات کربلای5 بود. ما در منطقهای خطرناک بودیم و برای اینکه دیده نشویم گوشهای، مَقَری زده بودیم که به آن میگفتیم «سُوکُولی». به گویش طرفهای ما سوکولی یعنی گوشه. نزدیکیهای غروب با محسن از سوکولی زدیم بیرون. سوار دو بولدوزر 155 شدیم و رفتیم تا 40 متری عراقیها. حدود 700 متر از بچههای خودمان دور شدیم. میخواستیم در آن منطقه یک خاکریز نعل اسبی بزنیم. بچههای توپخانه هم قرار بود ما را پوشش دهند. نیمههای شب عراق پاتک زد. بولدوزرها را زدند. چارهای جز برگشت نداشتیم. سینهخیز شروع کردیم برگردیم سمت بچهها. از جایی به بعد بچههای خودی هم شروع کردند به زدن ما. تا نزدیکیهای صبح گوشهای پناه گرفته بودیم و بینتیجه فریاد میزدیم شلیک نکنید ما خودی هستیم. ازآنجاییکه محسن آدم شوخطبعی بود؛ آن شب با تمام تنشها و استرسها، شوخیهای محسن بود که باعث شد تا صبح زیر باران گلوله بخندیم. جنگ برای ما پر بود از این خاطرات شیرین. بازی محلی عَبُولی شاه عَبُولی، جشن پتو، اذیت کردن عراقیها با زیاد کردن صدای یک ضبطصوت قدیمی در یک زمین خالی و شلیکهای آنها تا صبح به یک ضبطصوت سوراخسوراخ شده...
خاطرات تلخ هم بود؛ خاطراتی که گاهی با خنده همراه میشدند. زمانهایی که موج انفجار یکی از بچهها را میگرفت و دیگر متوجه کارهایش نبود. آنوقت بود که ما جغلهها چون کوچک بودیم، در معرض حمله قرار میگرفتیم و پرت میشدیم گوشه و کنار. تلاش ما برای فرار در این موقعیتها واقعاً خنده تلخی روی لبها مینشاند، اما شب شهادت «مُلّا» فقط تلخ بود. ملا یکی از بچههای شوخطبع گروه بود. اصلاً برای همین صدایش میزدیم ملا. من و ملا و محسن و سعید برادرم داشتیم خاکریز میزدیم که یک خمپاره زدند کنار من و ملا. دوتایمان پرت شدیم. محسن و سعید که فکر کردند من کشتهشدهام به سمت ما میدویدند و فریاد میزدند: مجید....مجید... سر ملا را بلند کردم نصف سرش نبود، دستم فرورفت توی کاسه سرش. گرم بود، ترسیدم ... انداختمش روی زمین...آن گرما را هیچوقت فراموش نمیکنم...
همیشه قبل از هر عملیاتی موها و دستهایمان را حنا میزدیم. یک تشت پر از حنا درست میکردیم و همه مینشستیم دورش و هرکس موهای بغلدستیاش را حنا میگذاشت. شبهای اول عملیات، شهید زیاد داشتیم میخواستیم اگر شهید شدیم قشنگ باشیم. شب چهارم یا پنجم عملیات کربلای 5 بود که خبر رسید محسن زخمی شده، ازآنجاییکه محسن یکی از پایههای شادی و خنده بچهها بود زخمی شدنش همه را ناراحت و نگران کرده بود. محسن مدتی بعد برگشت و تا آخر جنگ همچنان در منطقه ماند.
جنگ که تمام شد همهچیز عوض شد. بچهها از هم فاصله گرفتند، هرکسی رفت دنبال زندگیاش. محسن هم رفت دنبال درس و جمعآوری خاطرات و عکسهای بچهها. حتی چند دفعه هم جلساتی با حضور بیشتر بچهها برای جمعآوری خاطرات جنگ ترتیب داد. به ما گفتند جنگ تمام نشده و جبهه دوم شما مناطق محروم است و اینطور شد که من هم رفتم مناطق محروم. هرچند بعد از چند سال کارها تمام شد و من را هم بیرون کردند. البته ماها را این مسائل از هم جدا نکرد. علت جدایی ما فرق گذاشتن بعضی مسئولین بین بچهها بود، بیتوجهی و نادیده گرفتن بچهها.
محسن چند سالی هست به خاطر بیماریاش از قم برگشته و در همین روستای حاجیآباد زندگی میکند اما من مدتهاست دیگر خبری از او ندارم....
بعد از جنگ همهچیز عوض شد...