درد بی کسی (قسمت 165)
بهسرعت قرارداد لفظی بین من و کارمند جدید منعقد گردید. صوفیا و مارگارت حالا ساکت نشسته و هرکدام غرق افکار زندگی خود و مشغول خوردن قهوه و کیک بودند تا من حرفهایم را بزنم. گفتم: تنها محل اقامتی که میتوانیم به شما بدهیم همین اتاق میهمان است که تجهیز شده و شما میتوانید در آن اقامت کنید. مارگارت میپرسد: میتوانم آن را ببینم و صوفیا که بیشتر از همه عجله داشت تا کارش را تحویل نیروی تازهوارد بدهد بهسرعت از جایش بلند شد و در اتاق را باز کرد. سوئیتی با یکتخت خواب دونفره و همه وسایل موردنیاز یک خانواده از بهترین مارک آمریکا که معمولاً برای میهمانان ویژه که از کشورها و شیخنشینهای عربی برای عقد قرارداد و خرید کالاهای ایرانی به کویت میآمدند تدارک دیدهشده بود که البته حتی یکبار هم از آن استفادهنشده بود. مارگارت که حالا دیگر به زبان انگلیسی روان صحبت میکرد نگاهی خریدارانه به اتاق انداخت و گفت: اوکی، من میپسندم و از همین امروز در آن سکونت میکنم. صوفیا بهقدری خوشحال بود که انگار دنیا را به او دادهاند بنابراین از ما پرسید: بازهم کیک و قهوه میل دارید؟ من و مارگارت که متوجه وجد و شادی صوفیا شده بودیم یکصدا و باهم گفتیم: اوه و صوفیا که تازه خودش را جمع کرده بود، گفت: بله من خیلی خوشحالم که آقای حسرت را راضی میبینم، امیدوارم دلخوریاش از من که میخواهم کویت و شرکت او را ترک کنم تمامشده باشد، میروم تا این خبر خوب را به عاصم بدهم که آماده رفتن شویم. حرف صوفیا را قطع کردم و گفتم: اما قرار ما این بود که همگی باهم کویت را ترک کنیم بنابراین میمانید تا مارگارت همه کارها را یاد بگیرد.