درد بی کسی (قسمت 168)

یکماه از حضور من در کویت گذشته بود و بنا بر عهدی که با مارگارت و خودم داشتم هر شب در هتل کَنده اقامت می‌کردم، این کارمند عربی انگلیسی حالا به‌خوبی بر کارهای شرکت یک جوان ایرانی تسلط یافته بود به‌طوری‌که هم من و هم صوفیا از این‌همه استعداد و سرعت عمل در کار تعجب کرده بودیم. همه قوانین تجارت را در کشورها و شیخ‌نشین‌های منطقه به‌خوبی می‌دانست. خیالم آسوده شده بود که می‌توانم اجازه دهم صوفیا از شرکت خداحافظی کند و به بحرین برود و خودم هم برای رفتن به ایران آماده شوم، اما هنوز کاملاً مطمئن نبودم که می‌شود به این دختر عرب انگلیسی‌تبار اطمینان کرد. بالاخره روز موعود فرارسید و صوفیا و همسرش برای خداحافظی و تسویه‌حساب و دریافت رضایت‌نامه به سراغم آمدند، آن‌ها می‌خواستند برگه‌ای از شرکت داشته باشند تا اگر در بحرین خواستند مشغول کار شوند به‌عنوان حسن سابقه و رضایت‌نامه ارائه دهند و من باکمال میل این برگه را برای صوفیا نوشتم. چاره‌ای نداشتم که به مارگارت اعتماد کنم اما برای اینکه خیالم راحت باشد مهر شرکت را در اختیار او نگذاشتم که نتواند مطالبات شرکت را دریافت کند و دو هفته پس از رفتن صوفیا چمدانم را بستم تا به ایران برگردم. در مدت دو روز باقیمانده از اقامتم در کویت تمام سفارش‌های لازم را برای مارگارت نوشتم و از او خواستم در مدتی که من ایران هستم تنها سفارش‌های رسیده را در دفتر سررسید ثبت کند و هیچگونه تعهدی برای زمان تحویل درخواست‌ها به کسی ندهد و منتظر بماند تا من برگردم و اگر کاری اورژانسی پیش آمد به‌وسیله تلگراف به آدرس بوتیک به من خبر دهد.

ارسال نظر