درد بی کسی (قسمت 219)
نازنین با بیحوصلگی تمام پرسید: نظرت راجع به این شهر چیست؟ و من با بیمیلی تمام جواب دادم: شما را نمیدانم اما خودم را در زندانی سرد و بیروح حس میکنم و درحالیکه سعی میکردم آرام و جدی باشم بیمهابا ادامه دادم: اجازه بدهید چند روزی همهجا را بگردیم و دیدنیها را ببینیم و بعد با اولین پرواز به کشورمان برگردیم و همانجا و در کنار هم زندگی کنیم.
نازنین با بیحوصلگی تمام پرسید: نظرت راجع به این شهر چیست؟ و من با بیمیلی تمام جواب دادم: شما را نمیدانم اما خودم را در زندانی سرد و بیروح حس میکنم و درحالیکه سعی میکردم آرام و جدی باشم بیمهابا ادامه دادم: اجازه بدهید چند روزی همهجا را بگردیم و دیدنیها را ببینیم و بعد با اولین پرواز به کشورمان برگردیم و همانجا و در کنار هم زندگی کنیم. چهرهای متعجب به خود میگیرد و میگوید: اجازه بده چند مسئله متناقض را باهم عنوان کردید که مرا متعجب میکند! به ایران برگردیم و در کنار هم زندگی کنیم؟ عصبی به نظر میرسید. گفتم: منظورم این بود اگر مایلید. حرفم را قطع کرد و درحالیکه چهرهاش برافروخته شده بود گفت: گوش کنید آقای حسرت، من برای رسیدن به دانشگاه موسیقی وین خیلی زحمتکشیدهام. خوشحال بودم با جوانی آشنا شدهام که همچون من موسیقی را میشناسد و دوست دارد، برای همین تصمیم گرفتم در کنار او باشم تا هر دو این راه را ادامه بدهیم. اما اگر فکر میکنی عشق و علاقه خودم را به این هنر رها میکنم و با شما به ایران برمیگردم تا در کافه کابارهها ساز بزنم اشتباه کردهاید! در این سه ماه که در کنار هم بودیم هیچوقت او را اینگونه عصبی ندیده بودم. سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم، درحالیکه میخندیدم گفتم: حالا چرا خودتان را ناراحت میکنید اگر اجازه بدهید یکشب میهمان شما هستم و فردا ازاینجا به فرودگاه میروم تا با اولین پرواز یا بهصورت ترانزیت به ایران برگردم. فکر میکردم شاید با این حرف آرام شود اما نهتنها از فاز خود خارج نشد بلکه از جا بلند شد و روبروی من ایستاد و باکمال وقاحت بر سر من فریاد کشید و گفت.