گفتگو با دختر 13 ساله قاتل «آتنا»
محدثه ۱۳ ساله آنقدر ظاهری زیبا، معصوم و متین دارد که آدم دلش نمیآید او را دختر قاتل خطاب کند. با اصرار من و صحبت عمویش، سرانجام از اتاق بیرون میآید و کنار مادر بزرگش مینشیند و بخشهایی از مصاحبه من با مادربزرگ و یکی دیگر از عموهایش را میشنود.
رکنا: محدثه ۱۳ ساله آنقدر ظاهری زیبا، معصوم و متین دارد که آدم دلش نمیآید او را دختر قاتل خطاب کند. با اصرار من و صحبت عمویش، سرانجام از اتاق بیرون میآید و کنار مادر بزرگش مینشیند و بخشهایی از مصاحبه من با مادربزرگ و یکی دیگر از عموهایش را میشنود.
صدایش میلرزد ولی ظاهرش آرام نشان میدهد تا اینکه سوالهایم را از او میپرسم. چند سوال را که مطرح میکنم، میبینم اشک از چشمانش جاری میشود. به سرعت چشمان آن دختربچه به سرخی میزند. احساس میکنم با سوالاتم او را آزار میدهم و از ادامه مصاحبه میگذرم و میگویم «برو محدثه. برو پیش مادرت» و او برمیخیزد و به اتاق تاریکی میرود که گویا مادرش نیز آنجاست.
گفتوگوی با «محدثه» دختر «اسماعیل» که چندی پیش کودکی به نام «آتنا» را در پارسآباد اردبیل به قتل رسانده بود، را در ادامه می خوانید:
سلام محدثه، خوبین؟
ممنون.
شما فارسی صحبت میکنین؟
بله، بلدم.
کلاس چندمی؟
هفتم.
بعد از تابستان هشتم میروید؟
بله.
چند روز است که اینجا هستید؟
ما اینجا نبودیم. شهرستان بودیم، تازه آمدیم.
شما خیاطی میکردین؟
من نه! مامانم.
بعد خیلی آدم میآمد منزلتان و میرفت؟
نه، فقط همسایهها. آنهایی که اعتماد میکردند. روزانه یکی دو نفر خانم میآمدند و میرفتند.
تو باورت میشد که پدرت چنین کاری کند؟
نه، اصلا باورم نمیشد.
در این مورد پدرت چیزی هم به شما گفته بود؟
بله.
چه گفته بود؟
میگفت در نمازت دعا کن که آتنا پیدا شود.
در این لحظه محدثه اشک میریزد و گریه میکند و من دیگر از او میخواهم به اتاقش برگردد.
صدایش میلرزد ولی ظاهرش آرام نشان میدهد تا اینکه سوالهایم را از او میپرسم. چند سوال را که مطرح میکنم، میبینم اشک از چشمانش جاری میشود. به سرعت چشمان آن دختربچه به سرخی میزند. احساس میکنم با سوالاتم او را آزار میدهم و از ادامه مصاحبه میگذرم و میگویم «برو محدثه. برو پیش مادرت» و او برمیخیزد و به اتاق تاریکی میرود که گویا مادرش نیز آنجاست.
گفتوگوی با «محدثه» دختر «اسماعیل» که چندی پیش کودکی به نام «آتنا» را در پارسآباد اردبیل به قتل رسانده بود، را در ادامه می خوانید:
سلام محدثه، خوبین؟
ممنون.
شما فارسی صحبت میکنین؟
بله، بلدم.
کلاس چندمی؟
هفتم.
بعد از تابستان هشتم میروید؟
بله.
چند روز است که اینجا هستید؟
ما اینجا نبودیم. شهرستان بودیم، تازه آمدیم.
شما خیاطی میکردین؟
من نه! مامانم.
بعد خیلی آدم میآمد منزلتان و میرفت؟
نه، فقط همسایهها. آنهایی که اعتماد میکردند. روزانه یکی دو نفر خانم میآمدند و میرفتند.
تو باورت میشد که پدرت چنین کاری کند؟
نه، اصلا باورم نمیشد.
در این مورد پدرت چیزی هم به شما گفته بود؟
بله.
چه گفته بود؟
میگفت در نمازت دعا کن که آتنا پیدا شود.
در این لحظه محدثه اشک میریزد و گریه میکند و من دیگر از او میخواهم به اتاقش برگردد.