بال و پری سوخته در باور من

محسن صالحی حاجی‌آبادی، متولد 1348، رزمنده نوجوان پیشین و جانباز جنگ تحمیلی، از پرکارترین مؤلفان حوزه دفاع مقدس است. در کارنامه او تالیف بیش از 40 کتاب داستانی و حدود 20 کتاب در حوزه دفاع مقدس دیده می‌شود. لحن طنز داستان‌های وی در تضاد با زبان محزون اشعارش است؛ گو اینکه هر دو بیان وی کاملاً صادقانه است. داستان‌های دیروز و حال و هوای امروز.

نوشته فاطمه رضائیان: محسن صالحی حاجی‌آبادی را از خاطرات بابا و آلبوم عکسی که از جبهه داشت، می‌شناختم. یک پسربچه خندان با یک‌تکه موی سفید جلوی سرش در میان یک گروه پسربچه‌های هم سن و سال او. مجموعه «اکبر کاراته»‌اش را خوانده بودم هرچند زمانی که خواندم نتوانستم باهاش ارتباط برقرار کنم. جنگ ازنظر من که پدرم مجروح جنگ بود و هرروز و هر شب درد کشیدنش را می‌دیدم و هرلحظه با ترس از دست دادنش زندگی می‌کردم یک اتفاق تلخ و غیرانسانی بود و داستان‌های «اکبر کاراته» چیزی نبود که توجه من را جلب کند. کتاب «از لیلا تا ویلا» را که خواندم تعجب کردم از اینکه شخصی که از روزهای جنگ داستان طنز می‌نویسد چه طور روزهای صلح را اینقدر تلخ به تصویر می‌کشد و همین مسئله من را به گلخانه محسن صالحی حاجی‌آبادی کشاند. او به سبب بهبود از عوارض ناشی از شیمیایی شدن در جبهه، سال‌هاست به روستای حاجی‌آباد رفته و به باغبانی و کار در گلخانه مشغول است.

«سوم راهنمایی یک کلاس 12 نفره بودیم توی روستای حاجی‌آباد. امتحانات که تمام شد گروهی رفتیم جهاد نجف‌آباد برای ثبت‌نام جبهه. سال 64 بود و ما چهارده، پانزده سال بیشتر نداشتیم. شناسنامه‌هایمان را که دیدند گفتند؛ نه. اشک و گریه بود که اتاق را پر کرد. ماجرای ثبت‌نام و گریه و التماس بچه‌ها را در کتاب «اگر نامهربان بودیم» گفته‌ام. نخست رفتیم دوره آموزش رانندگی با لودر و بولدوزر، آن‌هم بچه‌هایی با قد و قواره ما. برای آموزش تیراندازی هم رفتیم قم و بعد هم تهران. سفر تهران از بهترین اتفاق‌های زندگی‌مان بود؛ یک شهر شلوغ، آپارتمان‌های بلند، آسانسور و اتوبوس‌های دوطبقه. همه‌چیز برای همه ما که بچه دهاتی به‌حساب می‌آمدیم عجیب بود و دیدنی.»

صالحی که روایتش از رفتن به جبهه را اینگونه آغاز کرد، عبارت امروزی «جَوگیری» را برای آنچه در آن دوره جریان داشت، رد می‌کند: «جنگ جوگیری ندارد، هیچ‌کس به خاطر جوگیری، خودش را جلوی گلوله و ترکش نمی‌اندازد. دشمن حمله کرده به خاک کشورت، به مردم کشورت؛ ما برای دفاع رفتیم. درسته کوچک بودیم اما عشق به وطن ما را کشاند جبهه. از دوازده نفر بچه‌های کلاس، هفت نفر شهید شدند و بقیه هم زخمی.»

وی می‌گوید: «زمانی که شروع به نوشتن داستان‌های جنگ کردم مخاطبم نوجوان‌ها بودند، نوجوان‌هایی هم سن و سال گروه دوازده نفره ما در جبهه. به همین دلیل از خاطرات خودم با گروه بچه‌های حاجی‌آباد نوشتم. «اکبر کاراته» یکی از بچه‌هایی بود که بعد از ما آمد جبهه. یک سالی از ما کوچکتر بود. همان موقع هم صداش می‌زدند اکبر کاراته. همه شخصیت‌ها و اتفاقات داستان‌های من واقعی هستند. ما آدم‌های عادی بودیم، مثل همه آدم‌ها؛ با همان شیطنت‌ها و بازیگوشی‌ها البته نه در کوچه و محله که در خط مقدم جبهه. ما نه متفاوت بودیم و نه مقدس؛ هرچند فضای جنگ و جهاد به بچه‌ها تقدس بخشید. من به‌جرئت می‌توانم بگویم بهترین روزهای زندگی من توی جبهه بود. ما باوجود همه گلوله‌ها و ترکش‌هایی که از کنارمان رد می‌شدند و خیلی مواقع بهترین دوست‌هایمان را از ما می‌گرفتند، اما شادبودیم. درسته، دیوانه کننده بود و خیلی از بچه‌ها از همان زمان دچار بیماری های اعصاب و روان شدند؛ حتی خود من؛ اما باور کنید باوجود همه اینها ما شادتر از شما بودیم که امروز توی صلح زندگی می‌کنید.»

این نوجوان شاد جبهه اما از دوران صلح به‌تلخی می‌نویسد. او پس از جنگ به قم رفت و دروس مذهبی خواند و از همان ایام کار با ده‌ها نشریه را نیز آغاز کرد، اما در سال‌های اخیر به سبب شدت یافتن مسائل ناشی از شیمیایی شدن در جنگ به روستایش برگشت تا با حرفه کشاورزی زندگی‌اش را ادامه دهد. وی می‌گوید: «بعد از جنگ ما کنار گذاشته شدیم. بچه‌هایی که امنیت امروز کشور به خاطر فداکاری و ازجان‌گذشتگی آنهاست؛ الآن شب تا صبح از درد به خود می‌پیچند بدون اینکه یادی از آنها شود. مجروحان جنگی همیشه در همه کشورها ارزشمند هستند و قابل‌احترام، اما اینجا وقتی صحبت از ایثارگران به میان می‌آید صدای اعتراض مردم بلند می‌شود. مردم ما را از خودشان نمی‌دانند. به ما به دید سربار نگاه می‌کنند، یک عضو اضافه با مزایایی که خیلی از ایثارگران نمی‌دانند که واقعاً چیست؟! اما تصور بر این است که به ما تعلق‌گرفته و همین ایجاد انزجار کرده و این تصویری است که از بچه‌های جنگ توی جامعه ایجادشده... مگر حقوق یک جانباز هفتاد درصد با آن‌ همه درد و سختی‌ای که متحمل شده چقدره؟ یک جانباز هفتاددرصدی که خانواده‌اش حتی یک روز خوش به خودشون ندیده‌اند.»

«ما وقتی از جنگ برگشتیم 19 سال بیشتر نداشتیم، جوان‌هایی بودیم که پیر شده بودند؛ بدون دست بدون پا. با دردهایی که تمامی نداشت. حتی دولتمردان هم بعد از جنگ، ما را نادیده گرفتند. بعد از جنگ همه‌چیز تغییر کرد. ما از همدیگر جدا شدیم و امروز من تنهاترین و بی‌رفیق‌ترین هستم. زمان نوشتن کتاب «از لیلا تا ویلا» حرف زیاد داشتم اما کو حوصله گفتن.»

محسن صالحی می‌گوید که رمان «رقص سنگ»‌اش اما ترکیبی است از طنز کتاب‌های «اکبر کاراته» و زبان تلخ و پر از غم «از لیلا تا ویلا».

«سخت‌ترین دوره زندگی من بعد از جنگ بود و رقص سنگ حس امروز من است.» وی در شرح روزهای تلخ بدون 12 نفر و داستان فروریختنش در شهادت تک‌تک دوستانش دوبیتی‌ای خطاب به مجید صالحی، پسرخاله‌ و از 12 دانش‌آموز کلاس سوم راهنمایی روستای حاجی‌آباد که همراه او در جبهه‌ها شدند نوشته است:

«مجید یادت هست؟

عشق یعنی جگری سوخته در باور من

یا که هم بال و پری سوخته در باور من

از سر کوچه معشوقه گدایی کردن

یا که هم‌چشم تری سوخته در باور من.»

ارسال نظر