تارعنکبوت تهمت

نیم‌نگاهی به تئاتر «اناری که از شاخه هفتم افتاد...» به کارگردانی علیرضا شمس

ارنواز فیروزیان(دکترای ادبیات تطبیقی)/اصفهان امروز: من و تو دختر ماه/من و تو تنگ طلا/جام او بالا/دوماد میاد پیشِ شما/شیربها رو کم بکن/ای آقا‌جون بهرِ خدا/اومده دختر ماه/تا که بشه عروس ما/قبای عروس سفید/سراندازشم سفید/آقا دوماد چش براه/از کوچه عروس رسید/سفره رو پهن کنید و بخونید خطبه عقد/نو عروس خونمون شاد و مست و پر امید


نمایش با شعر عامیانه‌ای آغاز می‌شود تا فضای ذهن تماشاچی را پیش از شروع با قصه‌ای تکراری از فضایی سنتی هم‌آوا کند. داستان آشنایی که دختری، «ماه‌پری»، دلباخته پسر همسایه دیواربه‌دیوار، «بهزاد»، شده و ناخواسته گرفتار نا‌پدری هفده‌ساله، «آقا فلاح»، است که پس از تجاوز او را به اندک بهایی به عقد مرد سن بالای تریاکی بدطینتی درمی‌آورد؛ «قصاب یالقوز». این بار داستان همیشگی ما به رنگ سورئال به نمایش درمی‌آید.

بحران‌های درونی حاصل از زندگی در دنیای امروزی با مشکلات اجتماعی آغشته به رنگ تکرار، نیاز به زبانی متفاوت دارد تا بتواند آنچه در ذهن‌ها نهفته‌ است آشکار سازد و ناگفتنی‌ها را به زبان آورد. این بحران‌ها که در اثر آداب رسوم و فرهنگ جامعه در ناخودآگاه ذهن انسان ساخته‌وپرداخته می‌شود در «اناری که از شاخه هفتم افتاد...»، به شکل انسان‌هایی به رنگ سفید و سیاه، سنگ و چوب به دست، به نمایش درمی‌آید. این انسان‌ها نماد نیروهایی هستند که هرلحظه در مقابل آنچه در ذهن داریم برایمان تکلیف تعیین می‌کنند و خط و مرز می‌کشند.

اما گاهی نیروها و غرایز واپس‌زدۀ آدمی نیاز به برون‌ریزی دارند. اینجاست که دنیای فرا‌واقعی و زبان رمز، پل بین عینیت و ذهنیت می‌شود و زن بدل به اناری می‌گردد که به خاطر نادیده گرفتن حقش به مرز شکافتن یا شکفتن می‌رسد.

ماه‌پَری پس از هشت ماه، خسته از ضربه‌های کمربند و تنی که از یخ بودن دستان شوهر به ستوه آمده ـ شوهری که از زنانگی تنها «روشن کردن منتقلش را می‌دانست» ـ بالباس شب عروسیش، به خانۀ بهزاد پناه می‌برد؛ بهزادی که سعی در فراموشی ‌معشوق دارد و «سیصد و چهل‌وپنج هزار و ششصد دقیقه» را پشت سر گذاشته تا دیگر به دختر فکر نکند. ماه‌پری پناه به‌جایی می‌برد که صدای وجدان مدام به گوش می‌رسد و هر بار که دختر به سمت پسر می‌رود یا پسر به سمت او «صدای مرگ» را می‌شنوند؛ صدای برخورد سنگ‌ها (مجازات ساخته ناخودآگاه ذهن آدمی).

موسیقی هول و وحشت، ندای درون این دو شخص است که نواخته می‌شود. مرد داستان نیاز به بازگویی عشق فراموش‌شده دارد تا حرف‌های نگفته‌ای را که همچون طنابِ داری به گلوی او حلقه شده است بازگوید و «نفس‌های ابریم را آفتابی کنم» و زن ثانیه‌ها و بهزاد را دعوت به سکوت می‌کند «نمی‌خواهم گوش نامحرم، محرم کلماتی بشه که شبیه عشقه» تا طعم شیرین زمان باهم بودن از بین نرود اما صدای هولناک وجدان در میانشان حکمرانی می‌کند.

بهزاد به یاد می‌آورد که مادربزرگش «ماه‌بانو» «هر بار که قهر می‌کرد به آقاجان پشت می‌کرد و می‌رفت پشت پنجره و آقاجان پرده را پس می‌زد و دم گوشش می‌خواند؛ کبوترک من، کبوتر کوچیک من، پر نزنی، یه وقت به بوم دیگری سر نزنی، بال بگیری و بپری». پدربزرگ نگاه غریبۀ مرد همسایه را حس کرده است و به فکر می‌افتد تا «پر و بال کفترش رو بچینه» و ماه‌بانو را متهم به هوس پریدن بر بوم دیگری می‌کند «بیچاره ماه‌بانو، بیچاره همه ماه‌بانوهای دنیا. مثل قناری زبون خوندنش رو برید و رفت توی لک».

آیا این ذهنیتی درباره جنس دوم نیست که نسل در نسل‌ باقی‌مانده و ذهن مرد به این باور رسیده است که «کبوترها برای پریدن آفریده‌شده‌اند» و ماه‌پری نیز متهم به پریدن است؟! آیا دختری که به او تجاوز شده و رویای دخترانه‌اش در شبی مچاله شده است، مستحق اتهام به پریدن است؟ و این قانون می‌شود: زن پروانه‌ای است خشک‌شده در میان تارعنکبوت تهمت.

مادر، ماه‌پری را به صبر می‌خواند؛ اثرات کتک را نادیده می‌گیرد و مرهم سیاه‌رنگی بر کبودی بدن دخترش می‌گذارد و او را تشویق به بچه‌دار شدن می‌کند «زن جماعت تا نزاییده دلبره؛ وقتی هم زایید مادره». مادری که برگشت به خانه پدر را ننگ می‌نامد «درخت به پوسته و نسل آدم به آبرو. بی‌آبرویی نکن دختر که بوم رو سر آدم بیفته و نون نیفته» و این همان تصویر ساخته‌شده اجتماع است که زن بیوه و مطلقه را بر آن می‌دارد تا زندگیش را در هزارتوی دل پنهان کند تا از چشم هزاران هزار مرد و قضاوت دور بماند تا آنجا که عشاقی چون بهزاد، ماه‌پری خود را کفتر جلدی خطاب می‌کنند که از لب بوم زندگیشان پریده است.

ماه‌پری از قربان و صدقه‌های ناپدری می‌گوید و شبی که با ضرب کمربند به او تجاوز می‌شود؛ شبی که تمام دنیا به خواب‌رفته بودند «فقط چشم من بیدار بود روی تکه‌های شکسته تمام رویای دخترونه‌ام» و پس‌ازاین ماجرا شوهر مادرش او را به عقد آقا ذبیح درمی‌آورد و ذبیح تمام شرایط را قبول می‌کند حتی هزینه سقط‌جنین را. ماه‌پری هشت ماه در مقابل بهزادِ عاشق و دیگران سکوت می‌کند تا مورد اتهام قرار نگیرد. تا زمانی که از بازی سرنوشت خسته می‌شود و نیاز به حرف زدن دارد «خسته‌ام از این‌همه حرف ندیده و نشنیده، پر شدم بهزاد. وقتی انار پر دونه شد پوست رو می‌ترکونه». فرار می‌کند و می‌پرد به‌سوی بهزاد.

بهزاد که می‌داند او شوهر دارد دست رد به سینه‌اش می‌زند و می‌گوید حق نداری که خانه پسری عزب بمانی و اینجاست که باز صدای درون به نجوا درمی‌آید.

بهزاد همچون دیگران قصد دارد تا ماه‌پری به‌سوی شوهرش بازگردد و با زبان که «جادوی زن» است شوهر را رام کند اما ماه‌پری از آرزوهای زنانه‌اش می‌گوید و اشک می‌ریزد. بهزاد کم‌کم وسوسه می‌شود ولی باز رو برمی‌گرداند «نمی‌توانم شاخه‌ای از درخت همسایه بچینم».

«نسل به نسل، مادر به دختر، دختر به دختر، پشت‌به‌پشت، هفت پشت، هفت زن، هفت دختر، مادرِ مادرِمادرِ مادربزرگم؛ هر چی از عشق شنیده بود، قصه‌ای بود از هزار قصه...» زنان گیس گلابتونی که در پی پسر پادشاهند ولی به عقد فلان حاجی به جبر زمان و حفظ سنت آباء و اجداد درمی‌آیند و بعد از نه ماه خواهان فرزند پسری تا سربلند شوند وگرنه باید یک‌عمر خفت را به جان بخرند اما ماه‌پری‌های امروزی خواهان رسیدن به خواست‌های فردی و ارزش‌های انسانی هستند. ماه‌پری‌ها دیگر تن به خفت و خواری نمی‌دهند و نگاه تهمت‌بار جامعه را بر دوش نمی‌کشند و به‌سوی آزادی پرمی‌کشند.

بهزاد به اصرار ماه‌پری لبه لباس عروس را چنگ می‌زند و صحنه را نور قرمز فرامی‌گیرد و صدای سنگ مجازات نیرو‌های خیر و شر شنیده می‌شود و صدایی از دنیای درون «گیس‌بریده چشم‌سفید تو رو تو شیشه هم بکنند کار خودت را می‌کنی آخر. پر بی‌راه نگفتند تا کاسه نشکنه آبی ازش نمی‌ریزه. تف! تو چرت و خماری ...تف!»

بهزاد که نماینده پدربزرگ و مردهای دیروز است شروع می‌کند به کشیدن خط‌ و مرزهایی میان «دیدن و خواستن» و این مرزهاست که بهزاد را به جنون می‌کشد و رنگ قرمز که نمادی از عشق و جنون است درصحنه به رقص در‌می‌آید و عروس می‌چرخد و با نیروهای درونش درمی‌آمیزد که این‌یکی شدن با دستمالی سرخ‌رنگ نمادین می‌شود. دستمالی که از سوی نیروهای خیر و شر به ماه‌پری داده می‌شود. نیروها به خواب ابدی فرو می‌روند و دستمال بر قاب پنجره باقی می‌ماند. پنجره‌ای که مرز بین سنت است و خواسته‌های انسانی و طبیعی زنی امروزی که می‌خواهد خودش باشد. پنجره‌ای که رابطه ‌دنیای درون است و بیرون و ماه‌پری (زن امروز) که دیگر بهزاد را نمی‌شناسد پیروز میدان می‌شود و بر سنت و ناخودآگاه نهادینه‌شده در ذهنش غلبه می‌کند.

ارسال نظر