نبض زندگی اینجا تندتر می زند

سهیل با دست چنگ می زند توی سنگ ریزه ها، یک مشت پر سنگ برمی دارد ، مشتش را می گیرد بالای دهانه بطری خالی آب معدنی. همان بطری خالی هایی که جا به جا روی زمین پخش شده اند، سنگ ها یکی یکی قل می خورند، می روند توی بطری. می پرسم : چرا بطری ها را پر از سنگ می کنی؟ می خندد: « می خواهیم با مهدی فوتبال بزنیم، این ها می شود تیر دروازه.»

نبض زندگی اینجا تندتر می زند

سهیل با دست چنگ می زند توی سنگ ریزه ها، یک مشت پر سنگ برمی دارد ، مشتش را می گیرد بالای دهانه بطری خالی آب معدنی. همان بطری خالی هایی که جا به جا روی زمین پخش شده اند، سنگ ها یکی یکی قل می خورند، می روند توی بطری. می پرسم : چرا بطری ها را پر از سنگ می کنی؟ می خندد: « می خواهیم با مهدی فوتبال بزنیم، این ها می شود تیر دروازه.»

به گزارش جام جم آنلاین، در شلوغی سرپل ذهاب ، در آمد و شد نیروهای امدادی ، در هیاهوی مردمی که حالا مُهر بازمانده از زلزله روی پیشانی شان خورده، « زندگی » هنوز جریان دارد؛ زندگی مثل یک رشته باریک آب ، از بین آوارها راهش را پیدا کرده ، از بین محله های ویران شده، کوچه های پر از ماشین و آدم های سرگردان، سرازیر شده و رسیده اینجا، درست بین چادرهای سفید رنگی که نشان یک هلال سرخ رنگ روی سینه دارند ؛ چادرهایی که در زمین خالی پشت بیمارستان شهدا کنار هم ردیف شده اند.

قصه تکراری زلزله

زیر سقف چادرهای سفید رنگی که حالا برای خیلی ها حکم خانه را دارند، قصه زلزله چادر به چادر ، یک قصه تکراری است، قصه یک مهمان ناخوانده که صاحب خانه را آواره کرده . قصه مردمی است که دارو ندارشان را گذاشته اند ،آمده اند بیرون. جرات نمی کنند دوباره برگردند، جایشان حالا کنج خانه ها خالی است. زلزله جای آن ها هرچند ساعت یک بار می آید، بین چهاردیواری هایشان گشت می زند، می رود.

رحمت بابایی زخمی همین زلزله است، کنج یکی از چادرها تکیه داده به پشتی. پاهای باندپیچی شده اش را دراز کرده و توی دستش تسبیح می چرخاند. او زلزله را خوب یادش است، یادش است که تازه شام خورده بودند که زمین زیر پایشان لرزیده . او فقط فرصت کرده دست دختر کوچکش ریحانه را بگیرد و بیایند بیرون. که وقتی بیرون رسیده اند سقف خانه شان آوار شده پایین. رحمت یادش است که چطور با دست خالی زنش فاطمه را از زیر آوار کشیده بیرون. زن جوانی که حالا نزدیک او بیرون چادر، لباس های شسته شده ریحانه را یکی یکی روی بند پهن می کند.

رحمت درد دارد؛ پاهایش را تکان می دهد . دستش را می آورد نزدیک مچ پایش ، همانجا که باندپیچی شده ، بعد می گوید:« باز هم خدارا شکر..خداراشکر که زن و بچه ایم زنده هستند، می دانی چند نفر تا حالا مرده؟! بیشتر از 300 تا آدم... کاش همه زخمی بودند، زخم شان که خوب می شد.»

پنج تا بچه؛ یکی کم

رحمت خودش عزیز از دست نداده ، اما به ما آدرس دوتا چادر آنطرف تر را می دهد؛ چادر زینب خانم را. زنی که دختر 12 ساله اش را زلزله از او گرفته.

دوتا چادر آنطرف تر از چادر رحمت، زینب خانم داخل چادر نشسته و با صدای خفه گریه می کند. زن های فامیل دوره اش کرده اند. سه تا از دخترعموهایش و دوتا از خواهرهایش. زینب سراپا مشکی پوشیده . هرچند دقیقه یک بار آه می کشد و اشک هایش سرازیر می شوند روی صورت.

لیلا خواهر کوچکترش است، بچه شیرخواره دارد.. پسرش را محکم توی بغل گرفته و با خواهرش ، برای مینوی 12 ساله گریه می کند. می گوید:« خواهرم 5 تا بچه داشت ، حالا یکی کم....» جمله اش را هق هق گریه زینب تمام می کند. صدای مویه بقیه زن ها دوباره بلند می شود. آنها تازه 7 ساعت است که مینو را زیر خاک گذاشته اند. زینب سرش را مدام به چپ و راست تکان می دهد، زیر لب اسم دخترش را صدا می زند: مینو...مینو جان... زن ها همراهی اش می کنند، مینو...مینوجان شان اوج می گیرد. زیر سقف چادر می چرخد و می رود بیرون.

می رود تا چادر رو به رویی. می چرخد دور سر سهیل و مهدی که پسرخاله های مینو هستند.، بچه هایی که بیرون چادر روی سنگ ریزه ها نشسته اند .

سهیل با دست چنگ می زند توی سنگ ریزه ها، یک مشت پر سنگ برمی دارد ، مشتش را می گیرد بالای دهانه بطری خالی آب معدنی. همان بطری خالی هایی که جا به جا روی زمین پخش شده اند، سنگ ها یکی یکی قل می خورند، می روند توی بطری. می پرسم : چرا بطری ها را پر از سنگ می کنی؟ می خندد: « می خواهیم با مهدی فوتبال بزنیم، این ها می شود تیر دروازه.»

می پرسم : پس توپت کو؟ به جای سهیل ، مهدی می گوید:« توپ هم پیدا می کنیم.یک بار برویم توی کوچه این پشت برگردیم توپ هم پیدا می کنیم.»

سهیل سرش را می آورد بالاتر ، زیرچشمی نگاه می کند و می گوید:« همیشه توی مدرسه اینطوری دروازه درست می کردیم.آقا معلم یاد داده بود.»

بچه ها دوروز است مدرسه نمی روند، ذوق تعطیلی مدرسه از چشم هایشان پیداست ؛ حتی اگر تعطیلی به قیمت زلزله باشد. همین است که مهدی می پرسد:« خانم می دانی چند روز دیگر تعطیل می مانیم؟!»

زندگی، همان حکایت همیشگی

بین چادرهای سفید رنگ هلال احمر، چادرهای رنگی مسافرتی هم چند تا درمیان ، قد کشیده اند روی زمین. مسافرتی ها کوچکترند و جمع جورتر. بیرون شان اما پر از وسیله است، وسیله هایی که هرکدام از زلزله زده ها از زیر آوار خانه هایشان کشیده اند بیرون. روح انگیز با دخترش مهسا و نوه اش مهرداد همینجا جلوی یکی از همین چادرها روی موکت نشسته؛ سهمش از زلزله یک خانه با دیوارهای ترک خورده است جایی حوالی خیابان معلم و یک شوهر زخمی. شوهری که شنیده فرستاده اند بیمارستان کرمانشاه. اما از سرنوشتش خبری ندارد :« همان شب اول ، ماند زیر آوار.اول ما را فرستاد بیرون، اما تا خودش بجند سقف ریخت پایین، اگر نجاتش نداده بودند، الان زنده نبود.»

مهرداد جلوی ما دراز می شود روی موکت، بیحوصله و خواب آلود ، اما با خودکار روی تکه کاغذ سفید رنگی که معلوم نیست از کجا پیدا کرده ، نقاشی می کشد. مهسا می خندد:« حالا اگر مشق بود، دوساعت باید التماسش را می کردم که بنویسد.»

اینجا در سرپل ذهاب، داخل چادرهای سفید رنگی که پهلو به پهلوی هم زیر آفتاب نشسته اند به انتظار، هنوز زندگی جریان دارد. زن ها همان کارهایی را می کنند که توی خانه برعهده شان بود: لباس می شویند، جارو می کنند و به بچه ها می رسند. مردها هم مثل قبل خانه نیستند، یا رفته اند نزدیک پلیس راه ، همانجا که می گویند بسته های کمک های مردمی و دولتی بار کامیون ها و نیسان وانت ها از راه می رسند. یا رفته اند داخل شهر ، سمت خانه هایشان که حالا خالی است.









ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار