کودک کار دیروز، مدرس امروز
دیروز کودک کار بود و حالا تدریس میکند. دیروز تلخترین خاطرات را تجربه کرد و امروز خودش را فعال مدنی میداند که میخواهد به آدمها خدمت کند. «پرویز عظیمی» جوان افغان است؛ او امروز پشت تریبون میرود و درباره مهارتهای زندگی برای آدمهایی که شبیه گذشتهاش هستند، سخنرانی میکند.
دیروز کودک کار بود و حالا تدریس میکند. دیروز تلخترین خاطرات را تجربه کرد و امروز خودش را فعال مدنی میداند که میخواهد به آدمها خدمت کند. «پرویز عظیمی» جوان افغان است؛ او امروز پشت تریبون میرود و درباره مهارتهای زندگی برای آدمهایی که شبیه گذشتهاش هستند، سخنرانی میکند. ٢٢ساله است و در یک «انجیاو»، فعالیت و تدریس میکند. او در کنار اینها، در دفتر اداره اتباع و امور مهاجران خارجی به همین کار مشغول است و حالا از گذشتهاش میگوید: «تا زمانی که یک فرد در شرایط من و امثال من قرار نگرفته باشد، به درستی درکی از آن ندارد. اینکه بخواهیم واقعا از دنیای کودک کار سردرآوریم و بفهمیم چه احساسی دارد، غیرممکن است، مگر اینکه واقعا بتوانیم درون جسم و کالبد آن کودک نفوذ کنیم، اما سعی میکنم با توجه به تجربیاتی که خودم متحمل شدم و در یک خانواده بدسرپرست بزرگ شدم و بهعنوان یک کودک کار در حد امکان مطرح کنم.» پرویز میگوید؛ پدرش مصرفکننده شدید موادمخدر بود، آنقدر که توان اداره خانواده را نداشت: «زمانی که این اتفاق در خانواده میافتاد، ناخودآگاه فرد وارد شرایطی میشود که با دنیای کودکانه و عواطف فرسنگها فاصله دارد.
من با پدری مواجه بودم که کاملا از انسانیت دور شده بود و تعادل روانی نداشت و از طرف دیگر، مادری که دایم به بهانههای واهی و دروغی مجبور به تحمل شکنجههای جسمی و روحی بود و خواهر کوچکی که ناظر این اتفاقات بود.» با دیدن این اتفاقات پرویز به این نتیجه رسید که باید مدیریت خانواده را به عهده گیرد، اتفاقی که با واکنش خانواده مواجه شد: «من خیلی زود مجبور به کارکردن شدم، همانوقت بود که با حقایق تلخی در جامعه آشنا شدم، چیزی که کاملا با روحیات و عواطف من ناسازگار بود. به هرحال سن خیلی کمی داشتم و درک این مسأله برایم سخت بود که سرپرست یک خانواده باشم. با توجه به تصورات کودکی خودم که فکر میکردم اگر سه چهارهزار تومان بیشتر کار کنم، اوضاع خانوادهام بهتر میشود، مجبور میشدم زمان بیشتری را در محیط کار بگذرانم و کارهای اضافه انجام دهم.» پرویز تمام تلاشش را کرد تا مادرش از شکنجههای پدر خلاص شود، او طلاق مادرش را گرفت: «پدرم حضور نداشت و جدای از آن ما اتباع ایرانی نبودیم و این سختی شرایط را دوچندان میکرد. به جرأت میگویم که گرفتن طلاق مادرم با روند عادی دادگاه امکانپذیر نبود. خواستم از دولت کمک بگیرم هم برای طلاق
مادرم و هم حضانت خواهرم، ولی هر ارگانی که مراجعه میکردیم جوابی که میدادند، این بود که پدرم یک بیمار است و کاری نمیتوان انجام داد. چسباندن واژه بیمار به پدرم، شاید برای کسی که پشت میز نشسته، کار خیلی راحتی باشد اما درکی از خانوادهای ندارد که با این آدم بیمار قرار است باز زیر یک سقف زندگی کند و هر لحظه و هر ساعت خطری بقیه را تهدید میکند.» پدر پرویز توهم داشت، او هرشب که میخوابید، به خاطر همان توهمات، چاقوی بزرگی در کنارش قرار میداد. پرویز و خانوادهاش، نگران خودشان بودند، نگران جانشان: «مادر من با گذشت چندین سال همچنان دردهای گذشتهاش را تحمل میکند. خواهر من با توجه به حوادثی که سالها شاهدش بوده، امروز با مشکلات پوستی و روحی بسیاری دستوپنجه نرم میکند و زدودن و برطرفکردن اینها کار راحتی نیست. چرا در آن زمان هیچ جایی نبود که از من و خانوادهام که مصداق بدسرپرست بودیم، حمایت کند و از حقوق ما دفاع کند؟ صرفا به شعار نیست. هیچ کسی نمیتوانست شرایط و احساس آن روزهای مرا درک کند. وقتی از پدر خودم شکایت میکردم و میگفتم جان ما درخطر است، به من ابلاغیهای برای ٦ماه بعد میدادند.» مسأله پرویز، سالها
همین بود که کودکی نمیکند و مسائلی را به دوش میکشد که حتی بزرگترها هم به دوش نمیکشند. او مدام از خودش میپرسید که چرا مثل بقیه نیست؟ چرا نتوانست مثل بقیه زندگی کند؟ چرا در خانوادهای نبود که حضور پدر یا مادر تکیهگاهی برای او باشد؟ و امروز هم حتی فکرکردن به تمام اینها برای او به حدی تاثرآور میشود که خودش میگوید نمیتواند آنها را توصیف کند. حالا پرویز، همه آن سختیها را پشتسر گذاشته: «چیزی که باعث قرارگرفتن من در مسیر امروزم شد، این بود که خودم را پیدا کنم. با وجود چالشهایی که در زندگیم وجود داشت، چارهای جز این نداشتم. یا باید با چالشها زندگی میکردم و خودم را محکوم به سرنوشت میدانستم یا باید از آنها پلی برای موفقیت میساختم. اتفاقات اگر ما را نکشد، باعث قویترشدن ما میشود و من از این یک اهرم برای کمک به خودم ساختم. اهرمی برای موفقیت و رشد و توسعه فردی خودم. این اتفاق خوب زندگی من بود که از همین استفاده کردم، چیزی که بیشتر بچههایی که زندگی مشابه من دارند، از آن بیخبرند.» پرویز میگوید؛ هدفش از زندگی، خدمت به آدمهاست: «من خیلی این کار را دوست دارم، ارتباط برقرارکردن با آدمها برایم فوقالعاده
لذتبخش بود. هرچند که خودم در آن روزها نیاز به دست یاریکننده و حامیگری داشتم.» یکی از انگیزههای پرویز، دیدن خانوادههای بدسرپرست درست مثل خانواده خودشان بود: «این چیزها برای من دردناک است که میدانم فقط من نبودم و هزاران کودک کار دیگر وجود دارد که بهطور قطع شرایطی بدتر از من را تحمل میکنند.»
پرویز در همه این سالها، به سختی درسش را خواند، یادش که میآید، لبخند تلخی میزند: «زمانی که وارد کار شدم، بیشتر اوقاتم به کارکردن میگذشت و ساعتی را به درسخواندن اختصاص میدادم و سعی میکردم اینها را با هم پیش ببرم. روزهایی مجبور بودم تا ساعت سه نصفهشب در خیاطی کار کنم و صبحها باز بلافاصله باید سرکار برمیگشتم. بدون اغراق بعضی موقعها سی و هفت هشت ساعت برای کار بیدار بودم. با وجود همه این سختیها، درسم را ادامه دادم، اما به یکجایی رسیدم که به خاطر چالشهای زیاد، مجبور شدم وقفهای در تحصیلم داشته باشم تا شرایط بهتر شود. من در آن شرایط و در محیط کار با آدمهایی روبهرو بودم که رویاهای کوچکی داشتند و دوست هم داشتند که آدم را در همان شرایط نگه دارند.» پرویز عضو انجمن حمایت از کودکان کار است و دراینباره میگوید: «زمانی که پدرم را از دست دادم، وارد یک انجمن حمایت از کودکان کار شدم. انسانهایی در آنجا حضور داشتند که کاملا نگرش و رفتار و منش متفاوت از آدمهایی که در بیرون دیده بودم، داشتند. همین برای من یک الگوی بسیار خوبی برای تغییر ذهنیتم نسبت به زندگی خودم و مسائل اطرافم شد و اگر از حق نگذرم، نقش
فوقالعاده تعیینکنندهای در روند زندگیم ایجاد کردند. در کنار آموزشها و مباحث فوقالعاده انجمن، رفتار آنها بیشترین تأثیر را روی من گذاشت و الگوی مناسبی برایم ساخته و پرداخته کرد.» تعریف این مدرس و سخنران از کودک کار، کودکی است که از کودکیکردن و پایهترین حقوق اختصاصی خود بیبهره است. کودک کار کسی است که با وجود کنارگذاشتن کودکی خودش مجبور به زندگی با دنیای بزرگسالی است. شاید وانمود و شاید هم به حقیقت، ولی چارهای ندارد که شبیه بزرگسالها رفتار کند و خیلی زودتر از موعد به این سرحد میرسد و این یعنی مرگ کودک.
او وضع کودک کار ١٠سال پیش را با امروز متفاوت میبیند: «تا ١٠سال پیش صدای این بچهها کمتر شنیده میشد. امروز به علت تنوع رسانهها و گستردگی و در دسترسبودن شبکههای اجتماعی، فرصت بهتری برای شنیدن صدای این بچهها و حمایت از آنها فراهم است.» امروز پرویز عظیمی خود را یک فعال مدنی میداند. وقتی میگوید: «با وجود اینکه در ایران مسائلی وجود دارد که باعث فعالیتنکردن مهاجران در بحث تدریس میشود اما خوشحال میشوم اولین جوانی باشم که بتوانم این موانع را برای کمک به همنوع خودم فراتر از ملیت وقومیت و مذهب از بین ببرم. آمدهام تا سهم کوچکی در زیباترکردن این جهان از طریق فردفرد انسانها داشته باشم. انسانها هر رویایی که در ذهن خود داشته باشند، اگر ایمان و باور قلبی پشت خواستهشان باشد، به ایمان و یقین این حرف را میزنم که هیچ مانعی برای رسیدن به آن رویا وجود نخواهد داشت و قطعا روزی میرسد که میتوانند با رویای خود روبهرو شوند، پس فکر میکنم که مواجهشدن با سختیها عامل ایجاد فرصت برای فرداهای بهتر است.»
منبع: شهروند