معجزهای خارج از حرم
سالهای دهه چهل شور جوانی بود و اشتیاق پهلوانی. هرروز صبح و عصر به زورخانهای در محله قدیمی پشت بازار امام رضا«ع» میرفتم و بعد از آنجا با نوچههایی که دورم جمع شده بودند سری به حرم میزدیم و مرقد امام هشتم را زیارت میکردیم تا روزمان متبرک شود.
حسن روانشید - اصفهان امروز : سالهای دهه چهل شور جوانی بود و اشتیاق پهلوانی. هرروز صبح و عصر به زورخانهای در محله قدیمی پشت بازار امام رضا«ع» میرفتم و بعد از آنجا با نوچههایی که دورم جمع شده بودند سری به حرم میزدیم و مرقد امام هشتم را زیارت میکردیم تا روزمان متبرک شود. آن روز وقتی در فلکه آب منتظر بقیه یاران زیارت ایستاده بودم، جوانی همراه با دختری محجبه از کنار ما رد شدند که پیدا بود از حرم برمیگشتند تا به یکی از مسافرخانههای آن محدوده بروند اما ناگهان آن جوان بهسوی من برگشت و بیآنکه حرفی بزند دو سیلی آبدار بهصورت من نواخت که برق از چشمهایم پرید. نوچهها بهطرف او هجوم بردند اما جلویشان را گرفتم و درحالیکه صورتم را میمالیدم از آنها خواستم تا به راهمان ادامه دهیم. به حرم رفتم و همچنان که در مقابل پنجره فولاد اشک میریختم خدمت آقا عرض کردم: پیدا بود آنها زائر شما هستند و من وظیفه داشتم به احترام امامم از عمل آن جوان بگذرم. زن و شوهر وقتی به محل اقامت رسیدند و جوان کمی آرام شد زن از او میپرسد: چرا سیلی به گوش آن مرد زدی؟ مرد جواب داد: به خاطر اینکه به تو متلک گفت. زن درحالیکه ابراز تأسف
میکند میگوید: ولی کسی که به من هتک حرمت نمود جوان دیگری بود که در جمعیت گم شد. مرد که باور نمیکرد گفت: مطمئنی؟ و همسرش جواب داد: بله. عصر آن روز این زن و شوهر دوباره قصد زیارت کردند. مرد چند بسته گز و پولکی را که از اصفهان با خودشان آورده بود برداشت و به فلکه آب آمد و پرسان پرسان خانه ما را پیدا کرد. جوان درحالیکه گریه میکرد روی دست و پای من افتاد و خواهش کرد دو سیلی بهصورت او بزنم. در جواب او گفتم: من دراینباره با امام رضا «ع» معامله کردهام و از او خواستهام این گذشتی را که درباره زائرش انجام دادهام بهحساب باقیات و صالحات من بگذارد و درجایی جبران کند و ادامه دادم که او را بخشیدهام و هدیهاش را هم نمیپذیرم. آن روز گذشت و شاید بهتر است بگویم ده سال از آن ماجرا سپری شد. اوایل دهه پنجاه که گشایش کوتاهی بین سیاستهای دو کشور ایران و عراق پیشآمده بود تصمیم گرفتم عازم کربلای معلا برای زیارت عتبات عالیات شوم. آن زمان گذرنامهها را در پایتخت صادر میکردند. به تهران رفتم و در یکی از مسافرخانههای میدان توپخانه اتاقی گرفتم. فردای روز بعد صبح اول وقت به اداره گذرنامه رفتم. متقاضیان در چهار طرف خیابان
ایستاده بودند. آخر یکی از صفها رفتم و منتظر نوبت شدم. ظهر شد و صدای اذان مثل همیشه هوشیارم کرد. از مردی که جلویم ایستاده بود خواستم تا نوبتم را حفظ کند و خودم را به مسجد کوچکی که در ابتدای خیابان خیام بود رساندم تا نماز ظهر و عصرم را اول وقت بخوانم. زمانی که برگشتم آن مرد نوبتش رسیده و وارد اداره گذرنامه شده بود و نفر بعدی هم مرا نمیشناخت بهناچار بازهم به آخر صف رفتم، ساعت چهار عصر نوبتم بود اما وقت اداری تمام شد و پنجره دریافت مدارک را بستند. نمیدانستم چه باید کرد. آنهایی که پشت سر من بودند غرغرکنان راهشان را گرفتند و رفتند اما من که غریب بودم و کاری نداشتم و ناچار بودم به مسافرخانه برگردم، همانجا ایستاده و به درودیوار اداره گذرنامه نگاه میکردم. ساعتی گذشت و در کوچک آن باز و افسر بلندقدی درحالیکه توسط مأموری مشایعت میشد از آن خارج شد. چهرهاش به نظرم آشنا میآمد، وقتی از کنارم گذشت سلام کردم شاید او مرا بشناسد. ایستاد و درحالیکه جواب سلامم را میداد گفت: انگار شما را جایی دیدهام. گفتم: بله من هم به همین دلیل به شما سلام کردم تا شاید شما مرا بشناسید. کمی فکر کرد و گفت: مشهد. شما همان پهلوانی نیستید
که از خطای من گذشتید؟ خدای من خودش بود. همان جوانی که دو سیلی محکم بهصورت من نواخت و او را به علی بن موسیالرضا(ع) بخشیده بودم. دست بر گردنم انداخت و درحالیکه گریه میکرد صورت و پیشانیم را بوسید. دستم را محکم گرفت و با خودش بهطرف در ورودی اداره برد. این افسر که حالا رئیس اداره گذرنامه تهران بود در اتاق باشکوهش از من پذیرایی کرد و مدارک مرا گرفت تا ظرف ۲۴ ساعت گذرنامهام را آماده کند و دستور داد در لیست کاروانی که از طریق شهربانی تهران عازم عتبات عالیات بودند و مدت شش ماه نیز در آنجا اقامت داشتند جایی برای من در نظر بگیرند و من پس از ده سال پاداش آن گذشتم را از امام قلبها میگرفتم.
ادامه دارد
ادامه دارد