سه روایت از زندان زنان اصفهان

من تحصیل کرده هستم و فوق دیپلم اقتصاد دارم. سابقه‌دار نبوده‌ام. نه خریدار مواد بوده‌ام و نه فروشنده؛ فقط یکبار تو رودربایستی گیر کردم.

روایت اول: نازنین 32ساله، جرم: خرید و فروش مواد مخدر، حکم: حبس ابد
نازنین را آخرین روز شهریور 92، ساعت 2بعد از ظهر که تیغ خورشید، حیاط زندان را نشانه گرفته بود، از دریچه مربعی و کوچکِ بند که رو به روشنایی حیاط باز می‌شد، صدا زدند و خواستند آماده شود: «ساعت 2 بعد از ظهر صدایم زدند. داشتم نماز ظهر می‌خواندم. رفتم توی دفتر. بهم گفتند برو با حجاب کامل بیا. تا رفتم شروع کردند به بازرسی بدنم. فهمیدم که قرار است، اعدامم کنند؛ چون خواب دیده بودم؛ تقریبا 14 روز قبل از این اتفاق.» خوابش؛ اما تعبیر نشد؛ اصلا انگار به دلش افتاده بود که دست تقدیر قرار است، سرنوشت دیگری را برایش رقم بزند: «ته دلم بهم می‌گفت اعدام نمی شوم. همین اتفاق هم افتاد. عفو شدم و حکمم شد حبس ابد. می دانستم بعد از اینکه حکم اعدامم لغو شد، باید یک روال قانونی را طی کنم تا به آزادی برسم.» پوزخندی می‌زند: «آزادی که برایم مزه ندارد؛ ای کاش اعدام شده بودم. اعدام را به این شرایط ترجیح می‌دهم و هیچ ترسی از آن ندارم. » نازنین را مواد مخدر به زندان انداخت؛ مثل 50درصد زن‌های دیگری که با نازنین هم بند هستند. او هم مثل همه زندانی‌ها چادر خاکستری گلدار روی سرش انداخته و دمپایی پلاستیک سورمه‌ای پوشیده. نازنین اما با همه زندانی‌هایی که دیده‌ام، تفاوتی اساسی دارد؛ خونسرد است و گستاخ، آنقدری که با آن ابروهای نامرتب و برنداشته و صورت اصلاح نشده، تمام چند دقیقه‌ای که روی صندلی فلزی اتاق محافظت نشسته این ویژگی را خوب حفظ می‌کند؛ حتی موقعی که قصه عاشق شدنش را می‌گوید: «15سالم بود. توی محله داشتم می رفتم مدرسه که با شوهرم آشنا شدم. چند سال با هم دوست بودیم و خیلی به یکدیگر علاقه داشتیم. دوستی‌مان صادقانه بود و منجر به ازدواج شد. دوران عقدمان هم دوران خیلی خوبی بود و خاطرات زیادی از آن موقع دارم؛ اما اعتیاد شوهرم باعث شد که رفته‌رفته از همدیگر دور شویم.» قرار بود زندگی بسازد که همه حسرتش را بخورند؛ «تمام عشق و زندگی شوهرم بودم؛ اما او یکدفعه دور همه چیز خط قرمز کشید؛ با اینکه یک بچه هم داشتیم.» مگر از قبل نمی‌دانستی معتاد است؟ «می‌دانستم؛ اما قرار بود بعد از ازدواج ترک کند. من هم چون عاشقانه دوستش داشتم، این چیزها برایم مهم نبود. الان هم حاضر هستم معتاد باشد؛ ولی کار بد نکند. بیجا کاری نکند. من حتما باهاش زندگی خواهم کرد. در این سال‌ها خیلی سعی کردم که ترکش دهم. جاهای زیادی بردمش؛ اما نشد که نشد. مرد خوبی بود. بالاخره مجبور شدم طلاق بگیرم. الان سه سال و نیم است که ازش جدا شدم.» چادر را روی موهای نامرتب و ژولیده‌اش می‌کشد. نگاهش را سر می‌دهد روی موزاییک‌های کف اتاق. عشق و حسرت می‌شود پس زمینه حرف‌هایش. نصفه و نیمه حرف می‌زند، بعد دوباره به عقب برمی‌گردد و جمله‌هایش را رفو می‌کند: «من هم زدم به سیم آخر. همه‌اش هم به‌خاطر لجبازی با شوهرم. خلاف کردم تا از دستش رها شوم. پدرم خلاف مواد می‌کرد و آن موقع توی زندان بود. توی فامیلمان هم بودند کسان دیگری که این کار را می‌کردند؛ برای همین می‌دانستم باید از کجا مواد بخرم و به چه کسی بفروشم. من زجر کشیده بودم و می‌خواستم شوهرم هم زجر بکشد. زجر در برابر زجر. این آخری‌ها مدام کتک‌کاری داشتیم. تا موقعی که ریختند توی خانه پدرم. حکم اعدام گرفتم و متاسفانه اجرا نشد.» هیچوقت به راه‌حل‌های بهتر فکر نکردی؟ «چیکار می‌کردم؟ خودم را می‌کشتم؟ البته می‌توانستم خودکشی کنم؛ اما این کار را نکردم، نه که بترسم، دلم نمی‌خواست؛ دریغ از اینکه کاری که کردم، هزار بار بدتر از خودکشی بود.» جمله‌ها تندتند و بی‌وقفه از دهان نازنین 32ساله پرت می‌شوند به بیرون؛ طوری که مجال خیالبافی به او نمی‌دهند؛ نه برای حسرت‌های کوچک و بزرگ و نه حتی برای رهایی و «آن بیرون». بیرونی که از آن اخراج شده، حالا برایش ترسناک است؛ بیرون، برایش مثل شهر جادویی می‌ماند؛ شهری که همه آرزوهایش را یک‌دفعه و یکجا بلعیده. « دیگر تحمل این وضعیت را ندارم. دلم فقط مرگ می‌خواهد. خیلی از این آدم‌هایی که اینجا هستند، هوای بیرون دارند؛ چون حداقل بیرون از این دیوارها کسی منتظرشان است و برای بیرون آمدنشان لحظه شماری می کنند؛ ولی من نه. خانوادهام را دوست دارم؛ ولی تنها به این دلیل که یک وظیفه انسانی است، همین. من زندگی با آدم هایی که بیرون از اینجا هستند را نمی خواهم. چطور می توانم با کسانی روبه رو شوم که از هیچ تلاشی برای نابودی زندگی‌ام دریغ نکردند. چطور می توانم با عمه و پسردایی و... که شوهرم را به بیراهه کشیدند و تا می توانستند برای نابودی زندگی‌ام تلاش کردند، روبه رو شوم. موقعی که گفتند اعدامم نمی کنند، خیلی سعی کردم مثل بقیه زندانی ها وانمود کنم خوشحالم؛ اما دروغ بود. اینقدر که اینجا از شنیدن خبر لغو اعدام بقیه خوشحال می شوم، برای خودم شاد نشدم.» یعنی تو این مدت، هیچوقت دلت هوای بیرون را نکرد؟ «توی این شش سال، یکبار هم مرخصی نرفتم.» چرا؟ «نیاز به وثیقه دارد. کسی را ندارم که برایم، سند بگذارد. به هرحال، کار خوبی انجام نداده ام که از خانواده‌ام انتظار داشته باشم، برایم وثیقه بگذارند.» خانواده‌ات به دیدنت می آیند؟ «زمان ملاقات.» پسرت چطور؟ «نه، سه سال است که ندیدمش. شوهرم از وقتی که ازدواج کرده، اجازه نمی‌دهد به ملاقاتم بیاید.» شوهرت ازدواج کرده؛ ولی تو هنوز دوستش داری؟ «خوب ازدواج بکند.» مهم نیست برایت؟ « مهم این است که من دوستش دارم؛ شاید تا زمان مرگ. برایم مهم نیست که دیگران من را دوست داشته باشند. او با من خوشبخت نمی شد؛ شاید با کس دیگری خوشبخت شود. روز تولدش که بیایید، یک گوشه می نشینم و برایش جشن می گیرم؛ مثل گذشته که فقط خودم و خودش، جشن می گرفتیم. می‌دانید بعضی وقت ها که خاطرات برایم تداعی می شود، مجبورم روزهایی را به خاطر بسپارم؛ مثلا روز تولد بچه‌ام، شوهرم، سالگرد ازدواج یا تاریخ دستگیری‌ام. خیلی از روزهایی که برایم خوشایند هست و خیلی از روزهایی که برایم خوشایند نیست؛ به هرحال در برابر این خوشی‌ها همیشه یک علامت معکوس وجود داشته.» دلت برای فرزندت تنگ نشده؟ «نه، من فرزندم را دوست داشتم؛ چون شوهرم را دوست دارم. احساس خاصی بهش ندارم بعد از 7سال که اینجا هستم. همانقدر که من برای پدر این بچه مهم نبودم، بچه‌ام هم برای من مهم نیست. از دل برود هر آنکه از دیده برفت.» درآمدت را چطور تامین می‌کنی؟ «عروسک بافی می کنم. مبلغی از مهریه‌ام هم ماهانه به حسابم ریخته می شود. هر موقع هم که پول کم می آورم، خانوادهام برایم پول می فرستند.»روز و شب زندان را چطوری طی می کنی؟ «با رنج و عذاب. توی زندان همه چیز برای آدم با زجر همراه است؛ خوابیدن و خوردن و کار کردن. باید سر وقت بخوابی و سر وقت بیدار شوی. من خودم قبلا همه‌کاره زندگی ام بوده ام؛ اما الان اینجا همه برایم تصمیم می گیرند. برای همین هم هست که می‌گویم، اعدام بهتر از زندان است؛ البته احساس تنهایی نمی کنم. از وقتی با نماز و قرآن آشنا شده ام، خودم را با آنها سرگرم می کنم.» موقع دلتنگی چه‌کار می‌کنی؟ «کلاس و کارگاه می روم. توی حیاط برای خودم آواز و ترانه می‌خوانم؛ اما هر چه باشد زندان است دیگر. بعضی وقت‌ها هم که خواب شوهرم را می‌بینم، می‌روم بهش زنگ می زنم. گاهی جواب می دهد، گاهی نه. تنهایی را به هر چیز دیگری ترجیح می دهم. وقت‌هایی که عصبانی هستم، الکی می‌خندم.» با بقیه درگیرم می شی؟ « اگر شوهرم هم جوابم را ندهد.» شده شب بخوابی و صبح بلند شوی ببینی یکی از هم‌سلولی‌هایت را اعدام کرده باشند؟ «آره». موقعی که می فهمی چیکار می‌کنی؟ «خیلی وحشتناک است. وقتی این اتفاق میفتد تا چندین روز دست و دلم به غذا نمی رود. یک گوشه می نشینم و فقط گریه می کنم. بالاخره اینجا داریم با هم زندگی می کنیم. از همدیگر درس می گیریم. آنقدر که برای آنها ناراحت می شوم، برای خودم نمی شوم.»



روایت دوم: ندا، 37ساله، جرم: معاونت در قتل، حکم: 12سال حبس
قصه ندا در آن بامداد خمار تابستانی به جای تلخ خود رسید؛ موقعی که آسمان در سیاهی بور شده سحر، پلک‌هایش را بسته بود و گنجشک‌ها شاخه نازک درختان را برای خواب سحرگاهی انتخاب کرده بودند. شهر هنوز هوشیار نشده بود که «شوهرم را به قتل رساندند. حدود ساعت 5صبح روز دهم ماه رمضان، بعد از اینکه سحری‌اش را خورد و به کارگاه ریخته‌گری‌اش رفت.» رفتنی که آمدنی در کارش نبود: «شوهرم را آتش زدند.» ندا، لاغراندام است و قدبلند، با ابروهایی نازک و رنگ کرده و پوستی تیره. دو سال و شش ماه پیش، او را به جرم معاونت در قتل همسرش به زندان آوردند. روی صندلی، رو به پنجره اتاق محافظت که می نشیند، گردهای طلایی خورشید از لای میله‌های آهنی می پاشند روی صورتش تا زنی را نشانم دهند 37ساله. آن روز ندا، مردد بود؛ وادی تردید. برزخ گفتن یا نگفتن. نگاهش روی دمپایی‌های پلاستیکی و آبی رنگش بود که آهسته پرسید، می توانم راحت باشم؟ بله را که می گیرد، خیالش راحت می شود. دهان که باز می کند، اشک هایش راه گونه می گیرند؛ مثل همه آن سال‌هایی که از شوهرش کتک می‌خورد و دم نمی‌زد؛ چون از بچگی توی گوشش خوانده بودند که با لباس سفید به خانه بخت رفته و با لباس سفید هم باید از خانه بخت برود: «شوهرم مشکل اخلاقی داشت. بهم می‌گفت برو فلان زن را برایم بیاور تا بهت پول بدهم. زیر بار نمی‌رفتم و او کتکم می‌زد. اجازه بیرون رفتن هم بهم نمی‌داد؛ حتی زمانی که فرزندانم بزرگ شده بودند و پا به سن گذاشته بودیم.7سال توی خانه مادر شوهرم زندگی می‌کردم و آنها همیشه از شوهرم حمایت می‌کردند. بعد خودمان خانه ساختیم و از آنجا رفتیم. خانه‌مان البته هنوز نزدیک خانواده شوهرم بود.»نطفه یک اتفاق شوم زمانی گذاشته شد که «توی خانه‌مان یک مستاجر به نام محمود داشتیم. صدای داد و فریادمان را که می‌شنید، زنگ می‌زد به من و جویای حالم می‌شد. می‌گفت چرا طلاق نمی‌گیری؟ می گفتم دیگر بچه‌هایم بزرگ شده‌اند و اگر می‌خواستم طلاق بگیرم، همان روزهای اول باید این کار را می‌کردم. گفت برو ازش شکایت کن تا ازت بترسد. گفتم این کار را هم کرده‌ام و فایده ندارد. گفت تو مثل ناموس خودم می‌مانی؛ مثل خواهرم. بیا با هم دوست باشیم، تو که از آن خیری ندیدی. قبول کردم. کم‌کم به‌هم وابسته و علاقه‌مند شدیم و مدام با هم در ارتباط بودیم. محمود می‌دانست که کمبود محبت دارم؛ برای همین هم یک‌جورایی وانمود می‌کرد که من را دوست دارد. کاری کرد که من بهش وابسته شدم و باهاش درد دل می‌کردم. حرف هایش را می‌زد و من هم حرف‌هایم را به او می‌زدم. هر مشکلی که داشتم به او می‌گفتم و باهاش درددل می‌کردم.» شوهرت در همه این مدت، شک نکرده بود؟ «نه، اصلا.» چادرش را مرتب می‌کند و می‌گوید: « چند وقت که از دوستی‌مان گذشت، گفت حالا که نمی‌توانی از شوهرت طلاق بگیری و بهانه بچه‌هایت را می‌گیری، می‌خواهی او را بکشم. گفتم نه.کشتن به این سادگی‌ها نیست و به زبان راحت است. گفت: کاری می‌کنم که اگر هم گیر افتادیم، تو حکم قصاص را نگیری و یک حبس کم بهت بدهند.» نترسیدی؟ «چرا. قبول نکردم، وقتی دیدم حرف از کشتن می‌زند چند روزی جواب تلفن‌هایش را ندادم. با خودم گفتم بگذار از سرش بیفتد. البته این را بگویم که محمود یک سالی بود از خانه مان رفته بود؛ ولی باز هم با هم در ارتباط بودیم. محمود مدام به من می گفت باید یک فکری به حال خودت بکنی تا کی می‌خواهی تو سری‍خور شوهرت باشی. من هر جور که شده تو را از زندگی نجات می‌دهم. هر بار که نه می‌گفتم، عصبانی می‌شد و سر من داد می زد. می گفت به خدا دوستت دارم که دارم اینجوری باهات حرف می‌زنم. ناراحت نشو. جواب تلفتنش را که ندادم، شروع کرد به پیام دادن که کجایی و چرا جواب نمی‌دهی و نکنه بلایی سرت آورده. می‌گفت لااقل یک پیام خالی هم که شده به من بده تا من بدانم که بلایی به سرت نیاورده باشد. جواب ندادم. آمد پشت در خانه. آیفون‌مان تصویری بود و دیدم دارد زنگ می‌زند؛ اما از ترسم در را باز نکردم و آیفون را جواب ندادم. تلفن را هم کشیدم. خیلی در زد. دید کسی جواب نمی‌دهد ناامید شد و رفت. باز هم تماس گرفت. بعد پیام داد اگر جواب ندهی، دخترت را از راه مدرسه می‌دزدم. من از ترسم گوشی را جواب دادم. گفت کجایی؟ گفتم توی خانه. شروع کرد داد و فریاد که چرا جواب نمی دهی، خودت را می‌خواهی با این کارها برای من لوس کنی.» واکنش تو چی بود؟ « گفتم وقتی از کشتن حرف می‌زنی من می ترسم. گفت نترس. گفتم من فقط تو را از این زندگی می‌خواهم و باید از این وضعیت نجاتت بدهم. گفت از همین ترسو بودنت است که اینقدر تو سری خور هستی. شجاع باش؛ من کاری می‌کنم که از این زندگی نجات پیدا کنی. گفتم تو را خدا از این حرف‌ها نزن. بعد از چند روز که جواب تلفن‌هایشم را ندادم، به بهانه مامور کنترل آب آمد در خانه و گفت می‌خواهم کنتور را ببینم. دو تا در داشتیم و یکی آیفون تصویری داشت، یکی هم نداشت. آن روز از آن دری آمد که آیفون تصویری نداشت. در را باز کردم و آمد تو شروع کرد من را کتک زدن که چرا جواب تلفن من را نمی‌دهی؟ با کی داری لج‌بازی می‌کنی؟ من که گفتم دوست دارم و مثل خواهر من هستی. جواب تلفن‌هایم را بده. من کارت دارم. نترس نمی‌کشمش. بگذار تا آخر عمرت تو سر خور باشی. فقط وقتی از خانه رفت بیرون به من یک پیام بده تا من بروم تعقیبش کنم و محل کارش را یاد بگیریم. می‌روم باهاش حرف می‌زنم و کاری می‌کنم که رفت و آمد خانوادگی باهم پیدا کنیم و زندگی ات آرام بگیرد. یک موبایل هم برایم خرید که باهم در ارتباط باشیم.» بهش شک نکردی؟ «نه، آخه قرار بود بره باهاش حرف بزنه؛ اصلا فکرش را هم نمی کردم که اینطور شود.» اصرارهای محمود، عاقبت کار خودش را کرد: «ساعت پنج صبح بود. شوهرم از خانه خارج شد تا به کارگاه ریخته‌گری‌اش برود. محمود مدام با من تماس می‌گرفت و آمار شوهرم را می‌گرفت. می گفت هر کاری می‌کند بهم بگو. تا ساعت پنج که بهش پیام دادم و گفتم از خانه بیرون رفت؛ غافل از اینکه او با همکاری دوستش نقشه قتل شوهرم را کشیده بودند از پمپ بنزین، 4لیتر بنزین گرفته بودند و دورش پارچه گرفته و مشعل درست کرده بودند؛ وقتی شوهرم از خانه رفت بیرون، بنزین را رویش ریخته و آتشش زده بودند.» می دانستی چنین اتفاقی در راه است؟ «نه، تا فردا صبح که پسر جاری آمد و گفت دفترچه عمو را بده، نمی دانستم. اول فکر کردم توی کارگاهش اتفاقی افتاده. پسرم از خواب پرید و دنبال پسرعمویش رفت. نیم ساعت بعد آمد و گفت بابا را آتش زدند.» چطور به محمود شک نکردی؟ سحر و ساعت 5صبح و... ؟ «در جریان نبودم. آن روز کم کم خانه شلوغ شد. از آگاهی آمدند و من را بردند و سوال و جواب کردند. جنازه را دو روز بعد از پزشک قانونی تحویل گرفتیم. و خودم هم در مراسم خاکسپاری شوهرم بودم.» قبل از دستگیری با محمود در ارتباط بودی؟ ازش خبر داشتی؟ «نه، سرم به مراسم ختم گرم بود؛ اما عصر روز خاکسپاری آمدند دستگیرم کردند.» چطور بهت شک کردند؟ محمود تو را لو داد؟ اصلا محمود را چطور بازداشت کردند؟ «همان موقع، دو نفر شاهد ماجرا بودند و محمود و هم دستش را دیده و شناخته بودند. از روی پیامکی که من ساعت 5صبح به محمود داده بودم و گفته بودم که شوهرم رفت بیرون، به من مظنون شدند.»اینها ادعاهای نداست اما با جمیع ادله، ندا می‌شود شریک قتل ونتیجه‌اش 12سال حبس ؛ مثل دوستش محمود که او را هم بردند به زندان مرکزی اصفهان و همین حکم را برایش بریدند: « هر دوی ما روانه زندان شدیم و برای دوست محمود هم حکم اعدام صادر شد.» از محمود خبر داری؟ «نه.» ندا با بغضی که تمام شدنش دست خودش نیست و صدایی که گردی توی گلویش آن را لرزان کرده، می گوید که « نمی خواستم اینطوری شود؛ علی‌رغم همه بدی‌هایی که شوهرم بهم کرده بود، سزاوار این مرگ نبود. همه من را مقصر می دانند؛ به خصوص خانواده شوهرم. توی دادگاه که می‌بینمشان، می خواهند که من قصاص شوم. زندگی‌ام را باختم. نابود شدم. از این وضعیت خسته‌خسته‌ام. دارم دق می کنم. الان دو سال و شش ماه است که دختر و پسرم را ندیدم.» ملاقاتت نمی آیند؟ «نه، دخترم خیلی به من وابسته بود؛ اما الان، با من حرف نمی‌زند. پارسال تماس گرفتم توی مدرسه و گفتم می‌خواهم با دخترم حرف بزنم؛ ولی آمد پشت گوشی و فهمید که منم، قطع کرد. مدیرشان گفت دیگر تماس نگیر. حالا فقط از مدیرش سراغ می گیرم. پسرم هم همینطور. هردویشان پیش خانواده شوهرم زندگی می‌کنند.» نمی ترسی با آنها مواجه بشی؟ «نمی دانم، الان که هر دویشان ازمن فراری هستند. شاید گذشت زمان همه چیز را حل کند و به آنها بفهماند مقصر این ماجرا من نبودم.» روزهایت را چگونه می گذرانی؟ «کلاس خیاطی می روم. با خانم‌های دیگر درد دل می‌کنم؛ اما چه فایده؛ مگر این روزهای لعنتی تمام می شوند. دلم می خواهد آزاد شوم و بروم پی زندگی‌ام. یک جایی را پیدا کنم و بدون هیاهو با بچه‌هایم زندگی کنم.»



روایت آخر: سهیلا، 49ساله، جرم: حمل مواد مخدر حکم: اعدام
نصفه شب‌ها صدای بازکردن قفل در را که می‌شنود، دلش هری می‌ریزد. هزار بار می‌میرد و زنده می‌شود؛ انگار صدای قفل در این جور وقت ها، ترسناکترین و رعب‌انگیزترین صدای دنیاست: «نصف شب ها اگر کسی حالش بد شود، می‌برندش بهداری. صدای قفل در که می‌آید، جان من را هم با خود می برد. مدام فکر می کنم آمده‌اند من را ببرند. همیشه در انتظار مرگ هستم. شاید خدا دوستم داشته است که تا به الان، زنده مانده‌ام. اما دیگر خسته شده‌ام، دلم می خواهد یا بمیرم یا از اینجا و از شر اعدام خلاص شوم.»بغض 7ساله سهیلا اینجا، توی اتاق کوچک و بی‌روح محافظت زندان می شکند تا سهیلا 49ساله، زن میانسال تهرانی با آن ابروهای نازک تتو کرده و خط چشم باریکی که کشیده، همانند دختربچه‌ای کوچک و بی‌سرپرست، دلتنگ خانواده‌اش شود: «الان ده ماه و پانزده روز است که بچه هایم به دیدنم نیامده‌اند. سه فرزند دارم؛ دو دختر 30 و 20 ساله و یک پسر 23ساله. دختر کوچکم قبلا هر موقع که به دیدنم می‌آمد؛ فقط اشک می ریخت و مات و مبهوت بهم نگاه می کرد. بیماری اعصاب گرفته. موقعیت های ازدواجش را هم به خاطره من از دست داده است. شوهرم اجازه نمی دهد بچه هایم به دیدنم بیایند. می گوید مسیر خطرناک است و بچه‌ها نباید راه زندان را یاد بگیرند.» شوهرت چطور؟ او به دیدنت می آید؟ «نه. بهم می گوید؛ برای آمدن خیلی دیر است.» ازدواج کرده؟ «نمی دانم، من که بیرون نیستم ببینم چه خبر است؛ اما احساس می‌کنم دیگر نمی خواهد من توی زندگی‌اش باشم. خیلی تنها شده‌ام؛ هیچکس را ندارم؛ حتی توی این چند سال کسی نبوده که دنبال کارهایم باشد. وکیل هم برایم نگرفتند.» سهیلا را توی اتوبوس تهران شیراز با 6 کیلو و 900 گرم شیشه گرفتند؛ موادی که قرار بود برساند به دست دوست شوهرش. «شوهرم 5سال زندان شیراز بود. هر بار که برای ملاقات یا پیگیری کارهای آزادی‌اش به شیراز می رفتم، یکی از دوستانش خیلی بهم لطف می کرد و نمی‌گذاشت شب در خیابان بخوابم.» شوهرت به چه جرمی زندان بود؟ «یک فروشنده مواد را به خریدار معرفی کرده بود. معاونت در خرید و فروش مواد مخدر. یکبار که می خواستم از تهران به شیراز بروم، دوست شوهرم از من خواست که بسته‌ای را تحویل بگیرم و برایش ببرم. توی رودربایستی گیر کردم؛ چون فکر می‌کردم اگر این کار را نکنم خوب نیست؛ به هرحال کم لطف به من و خانواده‌ام نکرده بود. بسته را گرفتم و توی ساک دستی‌ام توی اتوبوس جلوی پایم گذاشتم. نزدیک پلیس راه اصفهان که رسیدم، مامورها داخل اتوبوس ریختند و من را بیدار کردند. ساکم را گشتند و بسته را پیدا کردند.» می دانستی محتوی بسته چیست؟ «بله، 6 کیلو و 900 گرم شیشه.» چطور قبول کردی؟ «رودربایستی و اینکه قدرت نه گفتن به دوست همسرم را نداشتم.» آخر مگر می‌شود؟ «اشتباه کردم.» واکنش شوهرت چه بود؟ «فقط شماتت و مواخذه. می‌گفت تو که آخر و عاقبت من را دیدی. می گفت نباید به هیچ عنوان قبول می کردی. از آن آقا هم خبری نشد؛ نه آدرسی نه نشانی.» 4ماه بعد از اینکه سهیلا به زندان افتاد، اعدام را مهر کردند زیر حکمش تا خواب، برایش حرام ابدی بشود: «خیلی بلاتکلیف نبودم. زود حکمم را دادند. حکمم قطعی است؛ ولی الان گفتند اجرایی نداریم.» همه امید سهیلا حالا به مصوبه جدید مجلس مبنی بر لغو اعدام قاچاقچان مواد مخدر است که کم وبیش، چیزهایی از زندانیان راجع بهش شنیده است: «توکلم به خداست؛ ای کاش با قانون جدید، حکم اعدامم عوض شود؛ البته چند سال پیش نامم را در کمیسیون عفو گذاشتند؛ اما چون جنس و مقدار موادی که حمل کردم، سنگین بود عفو شاملم نشد.» حالا سهیلا مانده و زندان و یک کابوس تمام ناشدنی که نمی تواند از آن فاصله بگیرد؛ حتی در بیداری و زمانی که سعی می کند، هر طور شده خودش را سرگرم کند: «به خاطر بیماری قلبی که دارم زیاد نمی توانم کار کنم. قبلا مسئول تلفن بودم؛ اما الان دو هفته ای است که دیگر نیستم. سعی می کنم خودم را سرگرم کنم؛ اما نمی شود.» سهیلا می گوید توی این سال ها در زندان خیلی چیزها یاد گرفته؛ اما منزوی شده و هیچ دوستی ندارد: «من مال اینجا نبوده و نیستم. آدم‌های توی زندان، همه قاتل و سارق و... هستند. من تحصیل کرده هستم و فوق دیپلم اقتصاد دارم. سابقه‌دار نبوده‌ام. نه خریدار مواد بوده‌ام و نه فروشنده؛ فقط یکبار تو رودربایستی گیر کردم.» سهیلا آن روز این را هم گفت که چقدر دلش هوای بیرون کرده و چقدر بی‌تاب و بی‌قرار دیدن تهرانِ بزرگ است؛ لابد با خودش فکر می‌کند توی این سال‌ها تهران شلوغ‌تر شده یا مغازه‌هایش خوش و آبرنگ‌تر شده: «دلم می‌خواهد برم بیرون از اینجا یا بمیرم. خسته‌ام.» سهیلا آن روز اینها را گفت و گفت که چقدر دلش برای راه رفتن زیر آسمان بی‌حصار تنگ شده. گفت و پَر چادر خاکستری و گلدارش را محکم گرفت تا قطرات اشکش ریزریز سرازیر شوند روی گل‌های بی‌جان و پژمرده چادر خاکستری‌اش و از اتاق بیرون رفت.

منبع: اصفهان زیبا
ارسال نظر