همه چیز از یک مهمانی مختلط شروع شد
همه چیز از آن صحبت خودمانی لعنتی با «شراره» در میهمانی دوست همکارم شروع شد. آن شب آنقدر مسحور او شده بودم که حتی پسر خردسالم را فراموش کردم و حالا...
همه چیز از آن صحبت خودمانی لعنتی با «شراره» در میهمانی دوست همکارم شروع شد. آن شب آنقدر مسحور او شده بودم که حتی پسر خردسالم را فراموش کردم و حالا...
چهره مرد جوان تکیده و افسرده بود. آرام وقرار نداشت و به محض ورود به اتاق و پیش از اینکه روی صندلی بنشیند شروع به صحبت کرد وگفت: «من در کنار همسر و فرزندم احساس آرامش و خوشبختی میکردم اما افسوس که قدر آن لحظات خوب را ندانستم. من کارگزار شرکت بیمه بودم و درآمد بالایی داشتم. یکی از کارمندان خوب شرکت بودم اما به خاطر اینکه هیچ وقت در خوشگذرانی ومیهمانی های همکارانم شرکت نمیکردم همیشه مورد تمسخر همه بودم و این موضوع حسابی اذیتم میکرد. آنها هفتهای یک بار پارتی میگرفتند و تا هفته بعد راجع به آن حرف میزدند. گاهی اوقات نیز برای اینکه مرا حساس کنند وقتی وارد اتاق میشدم میگفتند: «بچه مثبت آمد، به کارتان برسید و....»
دیگر از این رفتارها خسته شده بودم. فضا هر روز برایم سنگینتر و کسالت بارتر میشد. تا اینکه یک روز به اصرار همکارم تصمیم گرفتم برای رهایی از حرفها و متلک پراکنی آنها، به یکی از میهمانیها بروم. همسرم هرگز به کارهای من اعتراض نمیکرد اما برای اینکه حساسیتی برایش ایجاد نشود به او گفتم میهمانی کاری است و همکاران هم حضوردارند. او نیز که از همه جا بیخبر بود بدون هیچ سؤال و جوابی برایم آرزوی موفقیت کرد. مرد آهی کشید و زیر لب چیزی گفت و ادامه داد: «کاش آن شب شوم پایم میشکست و به آن میهمانی لعنتی نمیرفتم. اما چه کنم که....
از وقتی وارد میهمانی شدم بشدت عذاب وجدان داشتم. من هرگز میهمانی مختلط نرفته بودم و آن فضا برایم غریبه بود و بشدت معذبم کرده بود. سعی میکردم با تلفن همراهم سرگرم شوم و به کسی نگاه نکنم اما همکارانم مدام شیطنت میکردند. نیم ساعتی گذشته بود که ناگهان دختر جوان و خوش قیافهای که دو نوشیدنی در دستش بود به سمتم آمد. کمی خودم را جمع و جور کردم. اما او جلوتر آمد با رفتار وسوسه انگیزی کنارم نشست.
خودش را «شراره» معرفی کرد و لیوان نوشیدنی را به سمت من گرفت. آنقدر صمیمی و گرم بود که انگار سحر و جادو شده بودم. نمیتوانستم چشم از او بردارم. همکارانم مدام تیکه میانداختند و با ریشخندی از کنارمان رد میشدند اما من هیچ کدامشان را نمیدیدم، حتی آن لحظه همسر و پسرم را هم یادم رفته بود.... «شراره» وقتی فهمید کارگزار بیمه هستم به بهانه انجام کاری شمارهام را گرفت و از من خواست شمارهاش را ذخیره کنم. من هم که دنبال فرصتی بودم که او را دوباره ببینم با اشتیاق از کمک به او، استقبال کردم.
آن شب تمام شد اما رابطه من و «شراره» تازه آغاز شده بود. اوایل فقط درباره مشکلاتش حرف میزدیم. آنقدر بیتابش بودم که گاهی روزی 10 بار با او تماس میگرفتم و به بهانهای برای ملاقاتش میرفتم. ماهها به این منوال گذشت تا اینکه روزی به خودم آمدم که خانه و ماشینم را به نام «شراره» کرده بودم و کنار او شیشه میکشیدم. وقتی همه از اعتیادم مطلع شدند، از کار اخراجم کردند و «شراره» که دید دیگر آهی در بساط ندارم مرا رها کرد و رفت. موضوع وقتی بدتر شد که همسرم علاوه بر اعتیادم از رابطه من و «شراره» باخبر شد و با پسرم به منزل مادرش رفت. دیروز هم احضاریه دادگاه برای طلاق به دستم رسید. من اشتباه کردم اما حالا پشیمانم و فقط میخواهم همسرم مرا ببخشد و برگردد.»
مهارت «نه گفتن» را بیاموزیم
کارشناس مرکز مشاوره «آرامش» پلیس اصفهان گفت: «روابط نامتعارف و بدون چارچوب همواره یکی از عوامل فروپاشی بسیاری از خانوادهها و افزایش آمار فرزندان طلاق است. اینکه به خاطر لذتهای آنی و زودگذر وارد رابطهای بشویم که هیچ ثباتی ندارد، منجر به تبعات جبرانناپذیری خواهد شد. اگر با دید آسیب شناسانه به موضوع نگاه کنیم، بیثباتی در ساختارهای شخصیتی، نداشتن مهارت نه گفتن، ناتوانی در قاطعانه صحبت کردن، تنوع طلبی شخصیتی و... مشکلاتی از جمله اعتیاد به وجود خواهد آورد. مهارت نه گفتن، مهارتی است که باید از دوران کودکی آموزش داده شود، فردی که مهارت نه گفتن را دارد، احساس ارزشمندی خود را در گرو تأیید گروه همسالان نمیداند و به خاطر پذیرفته شدن از جانب آنها حاضر نیست دست به هر کاری بزند و در هر جمعی قدم بگذارد.»
منبع: روزنامه ایران