خواب زدگان...

خانه، جایی میان پلاک 31 و 32 یک کوچه بن بست است؛ در یکی از محله‌های حاشیه نشین کاشان، خانه‌ای حدودا 50 تا 60 متری كه انگار شهرداری كاشان هم نمی‌دانسته قرار است اینجا باشد...

خانه، جایی میان پلاک 31 و 32 یک کوچه بن بست است؛ در یکی از محله‌های حاشیه نشین کاشان، خانه‌ای حدودا 50 تا 60 متری كه انگار شهرداری كاشان هم نمی‌دانسته قرار است اینجا باشد...

به گزارش ایسنا، حوالی ساعت 11.5 ظهرِ سوت و کور کاشان، در پاسخ به در زدن‌های مکرر، امیرحسین در خانه را نیمه باز می‌کند و بعد از او امیررضا می‌آید تا کمک کند در را که آشغال‌های حیاط یک متری نمی‌گذارد باز شود، برای زاهد (روانشناس) باز کنند، امیررضا زاهد را می‌شناسد.

12 پله از در، تا خانه فاصله است، پر از زباله‌های چند روز مانده؛ خانه خوابزدگان شاید هیچ وقت قرار نبوده اینجا باشد! ابوالفضل و زهره هنوز خوابند، زاهد، زهره را بیدار می‌کند، اما خواب ابوالفضل سنگین‌تر از این حرف هاست که حتی با ورود سه چهار نفر بیدار شود. امیررضا، پدر را چند بار صدا می‌زد...

در هوای نامطبوع و سنگین خانه، رختخواب‌ها تنها پوشش كف سرامیكی هستند، انگار كه سال‌هاست پهن شده و هیچ وقت جمع نشده‌اند، چرك مرده از عرق تن‌هایی كه روزها و روزها تنها سرگرمیشان خواب است و شب‌ها بیداری می زند به سرشان؛ 16 سال از ازدواج زهره و ابوالفضل می‌گذرد و حاصل این ازدواج امیررضای 13 ساله و امیرحسین 6 ساله است.

"مختصر بگویم این خانواده چهار نفره مبتلا به اسکیزوفرنی شدید هستند." این را زاهد می‌گوید و ادامه می‌دهد" پدر و مادر قرص‌هایشان را به بچه‌ها داده‌اند، چیزی در حدود سه سال هر دو پسر از داروهای پدر و مادر خورده‌اند تا بخوابند. البته تا جایی كه ما می دانیم..."

اگرچه امیررضا بین صحبت‌های زاهد كیسه قرص‌ها را از جیبش بیرون می‌آورد و پرت می‌کند گوشه خانه و با لهجه كاشانی تاكید می‌كند"دیگه نمی‌خوریم، وقتی نمی‌خوریم، خوابمون نمی بره" اما با اطمینان نمی‌توان گفت دو كودك هنوز قرص‌های والدین را مصرف می‌کنند یا نه؟

بیماری زهره برمی‌گردد به پیش از ازدواج، خودش می‌گوید در خانه پدری هم "جنگ" داشته و "شیشه می‌شکسته". زهره سال گذشته مدتی در بیمارستان اعصاب و روان بستری بوده و شرایط او به لحاظ روانی كمی مساعدتر شده اما بازگشت به خانه و عدم رعایت نظم در مصرف داروها موجب شده به شرایط پیشین بازگردد.

ابوالفضل خیاط است. تاریخ بیماریش را پنج سال پس از ازدواجشان عنوان می‌کند اما همه مشكلات خانواده را مربوط به 3.5 سال قبل می‌داند، از زمانی كه دیگر همان كاری كه به گفته خودش چند ماه می‌رفته و چند ماه بیكار می‌مانده را هم پیدا نمی‌کند.

امیررضای 13 ساله تا کلاس اول دبستان درس خوانده؛ لبخند روی لب‌هایش جمع نمی‌شود. پدرش می‌گوید سال 89 وقتی نتوانست وارد مدرسه عادی شود، به مدرسه استثنایی رفته، سه سال در کلاس اول مانده و قرار بوده به کلاس دوم اما...
امیرحسین کوچکترین عضو خانواده است، ساکت و بهت زده! با زخم یك سوختگی روی دست راستش كه تاولش خشك شده، اما عفونت كرده؛ خودش نمی‌داند چرا دستش سوخته! اما امیر حسین سوختگی را از چای داغ می‌داند و زهره تاكید می‌كند كتری و قوری خراب است! در میان روزخوابی های پدر و مادر این امیررضاست كه باید آشپزی كند و ظرف‌ها بشوید.



اگرچه زاهد تاكید می‌کند هیچ یك از اعضای خانواده معتاد نیستند، اما كنار رختخواب‌ها پر است از ته سیگارهای ابوالفضل كه خودش اصرار دارد تنها روزی دو پاكت است و زهره هم در میان حرفاهایش بر قلیان كشیدن اصرار دارد و امیررضا با لبخند از گران شدن تنباكو شكایت می‌كند.

خانواده تحت پوشش كمیته امداد امام (ره) است و با مستمری كمیته و رایانه‌ها ماهانه چیزی در حدود 420 هزار تومان درآمد دارد! "می خوان قطع كنند!(مستمری كمیته امداد)، به خاطر پارچه‌ها..." این را امیررضا می‌گوید؛ به نظر می‌رسد اخیراً ابوالفضل کارهای کوچک خیاطی انجام داده است.

زهره می‌گوید"اینقد دستم خالی است كه بچه‌ها گدایی می‌کنند" و ابوالفضل دنباله حرفش را می‌گیرد "قبل از این سه سال و نیم، توی کارخونه کار می‌کردم، نه اینکه بگم همش کار می‌کردم یه ماه می‌رفتم چند ماه نمی‌رفتم. تا می‌خوردیم به گدایی و بی پولی یه کار دیگه پیدا می‌کردم."

زاهد معتقد است هر چهار عضو خانواده باید در بیمارستان اعصاب و روان بستری شوند. "من به امیررضا قول دادم، یک کاپشن خوشگل براش بیارم. قول دادم بفرستمش مدرسه چون خیلی دوست داره درس بخونه. وقتی بستری شدند، خانه باید كن فیكون شود و این كار نیاز به همراهی خیرین دارد ..."

ابوالفضل هنوز بابت هزینه بستری سال گذشته زهره به بیمارستان بدهكار است."خانم دكتر حقیقا 40- 50 تومنش مونده کارت ملی و شناسنامه گرو گذاشتم."

همه چیز از سال 93 آغاز شده، " امیرحسین می‌خواست بره کلاس دوم. ما یه موتور داشتیم ماله سال 81 بود. خرجش کردیم نو شد، آبندیش کرده بودیم. سوارش شدیم رفتیم تا باغ فین آشی بخوریم. موقعی که بر گشتیم هوا مثل الان سرد بود، اول دوم عید بود، زمستون افتاده بود توی عید. از اتوبان گازشو گرفتم برسیم خونه، یادم نیست رسیده بودم به پمپ بنزین یا نه؟ یک کیلومتر این طرف تر یا اون طرف‌تر. موتور قفل کرد، نتونستم کنترلش کنم..."

"من سرم خورد به "جفدل" غش کردم. سه بارم استفراغ كردم." امیررضا این را می‌گوید و پدرش ادامه می‌دهد:"خوردیم به جدول، من بیهوش شدم و دیگه نفهمیدم چی شد. خانم دکتر هر مشکلی که هست توی این سه سال اتفاق افتاده..."

به گفته زاهد مادر مبتلا به اسکیزوفرنی بوده و پس از آن بیماری به خانه کشیده شد. "این والدین به هیچ عنوان معتاد نیستند فقط مبتلا به اسکیزوفرنی حاد هستند و داروهای خودشان را به بچه‌ها داده‌اند و این موجب شده، هر دو كودك از زندگی عقب بیفتند."

زهره تاكید می‌کند:"ابوالفضل فقط سیگار میکشه، منم قلیون"



ابوالفضل می‌پرسد:" خانم دکتر این اسکیزوفرنی چی هست؟" و زاهد جواب می‌دهد نوعی افسردگی! و ابوالفضل ادامه می‌دهد:" افسرده که 100 درصد هست. من خودم حقیقتش از سال 91 شروع به مصرف دارو کردم. سال 85 و 86 دل درد داشتم و هر دکتر داخلی رفتم سر در نیاورد تا اینکه رفتم پیش دکتر احمدوند (متخصص مغز و اعصاب)..."

سه سال و نیم پیش؛‌ سال 93، همان سالی كه زمستان افتاده بود در بهار! سالی است که ابوالفضل معتقد است همه چیز از آنجا آغاز شد! "سال 93 پدر خانم رفت یه دعایی بگیره که کار و کاسبیمون بهتر شه، که یه ماه کار می‌کنیم دو ماه بیکار نباشیم که این بخور و نمیره بهتر بشه. به جای اینکه بهتر شه برگشت عقب. 8 ماه دنبال کار بودم هیچ جایی راهم ندادن..."

زهره و ابوالفضل سال 80 با هم ازدواج می‌کنند اگرچه زهره می‌گوید پیش از ازدواج هم بیمار بوده و داروها تاثیری بر روند درمان او نداشته، اما ابوالفضل می‌گوید"بیماری ما 4-5 سال بعد از ازدواجمون شروع شد، مشکل داشتیم بد خوابمون می‌برد، ولی نمی دونستیم چیکار کنیم. بردمش پیش دکتر احمدوند گفت مشکلش مثل ماله شماست. اون موقع وزنش 30 تا 35 کیلو بود، یه موقع رسیده بود به 55 کیلو الان بازم اگه قلیون نکشه... ولی الان دوباره برگشت روی 47-48 کیلو"

"قلیون نمی‌کشم اعصابم بهم می ریزه"؛ "بچه‌ها رو بردیم، گفتن اینا هم باید بستری شن" و دنباله حرف پدر و مادر را امیررضا می‌گیرد"من قراره بوده بستری شم".

زهره می‌گوید"خیلی اعصابش بهم میریزه، این دوتا بهم میپرن "؛ زاهد دوباره به خانواده تاکید می‌کند باید دوره درمان را در بیمارستان طی کنند تا زندگیشان از وضعیت کنونی خارج شود، اما ابوالفضل می‌گوید مشکلی ندارد و باید بدهی‌هایشان را که به دلیل مشکلات کار پیش آمده با ادامه کار خیاطی بپردازد.

"من هیچ وقت سر و صورتم این طوری نبود. همیشه از اول محرم تا آخرصفر دست به صورتم نمی‌زنم. اگر پدر خودمون یا فامیلای خودم بمیرم تا 40 روز دست به صورتمان نمی‌زنیم. برای امام حسین 60 روز کامل... حالا که بعد از صفر می‌خواستم برم حموم آبگرم کن خراب شد. الان چند روز از صفر می گذره؟ 20 روزی هست، نتونستم برم حموم..."

زهره در میان حرف‌هایش مدام از ناراحتی‌های گوارشی حرف می زند "نمی تونم چیزی بخورم دلم درد می گیره" با همین علائم بیماری‌های گوارشی بوده که 10 سال ابوالفضل به پزشک مراجعه و در نهایت متوجه بیماری روانی خود می‌شود یک سال و نیم زیر نظر پزشک بوده و خودش می‌گوید 4 تا 5 سال را بدون مصرف دارو شب‌ها بدون مشکل خوابیده است! اما در نهایت برای کاهش دردهای ناشی از مشکلات روان‌تنی دوباره مصرف داروها را آغاز کرده است و همین داروهاست که موجب می‌شود تا بیشتر طول روز را خواب باشد.

"دارو رو می‌خورم منو میخوابونه تا ساعت 7 شب." این را ابوالفضل می‌گوید و ادامه می‌دهد" خانم دکتر چیزی نیست که الان این طوری شده باشه، بعد از اون دعایی که پدر خانم نوشت بیکار شدیم و هرکاری کردیم کار گیرمون نیومد. انگار قلف شده بودیم. رفتیم دنبال حاج آقا گشتیم برامون درست کرد الانم الحمدالله شکر خدا طلسم کار شکسته. ان شاالله بدوزم بفروشم پول گیرمون بیاد بچه‌ها نرن بیرون گدایی کنند..."

بخشی از خانه مغازه خیاطی است، خانه را ابوالفضل سال 88 خرید، خودش می‌گوید بخشی از پول زمین خانه از ارث پدری و بخشی از آن را با فروش نیسان آبی که داشته تأمین کرده و برای ساخت آن "خیلی چک کشیده" است تا خانواده را از اجاره نشینی نجات دهد. "مردم فک می‌کردن 7-8 میلیون بدهکار هستم نمی دونستن که نقد دادیم خریدم، خیلی چشم دنبالمون بود دور از جون شما پشت سر هم بلا می یومد، تا آخرش یه خروس گرفتم، کشتم، همه چی ختم به خیر شد و طلسم کارم شکست و توی مغازه دشت کردم روزی 5 تومن، 10 تومن و..."



زاهد می‌گوید تا زمانی که داروها به موقع مصرف می‌شده است امکان برای ابوالفضل وجود داشته، اما به تدریج و با اخلال در نحوه مصرف داروها این امکان کم و کم‌تر شده است ودر این میان این بچه ها هستند که به شدت آسیب می‌بینند.

زاهد از زهره و ابوالفضل می خواد اجازه دهند، بچه‌ها را برای گردش بیرون ببریم. امیررضا به سرعت آماده می‌شود و لباس امیرحسین را تنش می‌کند. زخم سوختگی دست امیرحسین عفونت کرده و باید پانسمان شود؛ در راه امیررضا از روزمرگی‌های زندگی می‌گوید"هیچی می شنیم، شام درست می‌کنم، ظرفم می‌شورم، رخت و اینا می‌شورم...سوار موتورم میشم. موتور بابام... خودش با من دعوا میکنه (امیرحسین)، عشق دعوا داره... سرشو میزنه دیفار...مامانم که شیشه میشکونه..."

زاهد قرار است برای بچه لباس بخرد، امیررضا کت وشلوار می خواد اما همه مغازه‌ها در جمعه سوت و کور کاشان تعطیل هستند، امیرحسین می‌گوید"اینا هم مث ما روزا میخوابن"

روزهای بعد که زاهد پیگیر ادامه درمان دست امیرحسین است اطلاع می‌دهد که روی بدن کودک جای یک سوختگی دیگر به اندازه یک کف دست ایجاد شده که زهره و ابوالفضل گفته‌اند بر اثر ریختن روغن است...

خانواده با پیگیری خیرین در یکی از مراکز درمانی کاشان بستری می‌شوند، اما به دلیل عدم حمایت مالی قرار است دوباره از بیمارستان مرخص شوند...
زهره، ابوالفضل، اميرحسين و اميررضا قدري دور، قدری نزدیک، جایی میان خواب و بیداری، در لابه‌لای بودن و نبودن دفن شده‌انداما این زندگی بیداری می‌خواهد! بیداری...

ارسال نظر