داستان نویسندهای که سودای قهوهچی شدن داشت
سعید محسنی در این سالها در مسیر تئاتر، نمایشنامه و داستان همواره روبهپیشرفت بوده. اولین تجربهاش از نویسندگی کلاهبرداری کودکانهای بود که هنوز لذتش برایش تازه است. در نوجوانی دزدانه وارد کتابخانهای بینظیر میشود. نمایشنامههای ایرانی او را مجذوب داستانهای قهوهخانهای میکند. علاقهاش به نمایش و داستانگویی او را به موقعیت امروزش میرساند. امروز او یکی از مدعیان نمایشنامهنویسی و تئاتر اصفهان است، گرچه از فضای آن دلگیر است.
اصفهان امروز/ زهرا حسومیان: سعید محسنی در عصر یکی از روزهای آخر فروردین در تالار هنر از پیشینه هنری و دغدغههای امروزش میگوید. کارگردانی تئاتر خوانده، سالهاست که نمایشنامه مینویسد و وارد دنیای داستان هم شده است. سال 74 وارد تربیتمعلم شده و بعد از فارغالتحصیلی به استخدام آموزشوپرورش درآمدهاست. سال 77 رشته تئاتر در دانشگاه سوره اصفهان را شروع کرده و چند سال بعد هم در دانشگاه تربیت مدرس در مقطع کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر خوانده.
دلمشغولی تئاتر برایش از مدرسه شروعشده. در دوره راهنمایی، معلم هنری داشتهاند که از اولین فارغالتحصیلان بعد از انقلاب با رشته تخصصی هنر بوده است. بعد از تعطیلی مدرسه میمانده و بادانش آموزانش نمایش تمرین میکرده. نمایش آوانگارد «نترس زندگی» از حسین جعفری را برای اجرا آماده میکنند اما به دلیل نامتناسب بودن این نمایش با سطح تحصیلی دانشآموز دوم راهنمایی اجازه اجرا نمیگیرند.
در همین دوره اتفاقی میافتد که باعث میشود رشد فکری سریعتری داشته باشد. علیرضا، برادر کوچکتر معلم هنر، دوست و همکلاسی محسنی بوده. روزی به او میگوید برادر بزرگتر اتاقی دارد که در آن همیشه قفل است. در حال و هوای نوجوانی میخواهند راز اتاق را بدانند. روزی که معلم خانه نیست با پیچگوشتی به جان پنجره میافتند و بالاخره بازش میکنند. میگوید: «آنچه در لحظهی ورودم به اتاق تجربه کردم باتجربه آلیس در سرزمین عجایب برابری میکرد.» در اتاق گنجینهای از کتابهای بهترین نویسندگان وجود داشته. از آن روز شروع میکنند به امانت بردن دزدکی کتابها. هر بار تعدادی میبردند و دوباره با اشتیاق برمیگشتند برای کتابهای تازه. در آن سن هدایت و چوبک میخواند و با نمایشنامههای اکبر رادی و بهرام بیضایی آشنا میشود؛ گرچه به گفته خودش چیز زیادی از آنها نمیفهمد. «داش آکل» هدایت، «آسد کاظم» محمود استاد محمد و یکی دو نمایشنامه از اسماعیل خلج میخواند که در همهی آنها فضای قهوهخانه بسیار پررنگ است. با فرض اینکه قهوهخانه دراماتیکترین نقطه دنیاست تصمیم میگیرد وقتی بزرگ شد، قهوهچی شود!
تا سوم راهنمایی داستان برداشتن کتاب ادامه داشت. یک روز معلم در مورد سینمای کیمیایی حرف میزند که صحبت داش آکل به میان میآید. محسنی میگوید: «از اینکه تنها من داستان را خوانده بودم چنان غرق لذت شدم که احساس میکردم نیم متر از زمین فاصله گرفتهام. در این حس و حال بودم که معلم سر نیمکت من نشست و از دیگر داستانهای هدایت اسم برد، بعد نگاهم کرد و گفت: راستی سعید، حاجیآقا افتاده بود پشت کتابخانه، یادتان رفته بود برش دارید. آنچه در آن لحظه بر من گذشت بماند، اما از آن موقع تا پایان دوره تربیتمعلم اگر احتمال میدادم ممکن است جایی در مسیرم ببینمش راهم را عوض میکردم. سالها بعد که خودم معلم شدم روزی ابلاغی گرفتم که به فلان مدرسه بروم؛ وارد دفتر مدرسه که شدم معلم بزرگوارم را پشت میز مدیریت دیدم. آن روز فهمیدم علیرضا همان روزهای اول موضوع را لو داده اما او نخواسته مانع کتاب خواندن ما شود.»
سعید محسنی برخلاف میل خانوادهاش در کنکور هنر شرکت میکند. خانواده توقع داشتند فرزندشان پزشک شود. میگوید: «سال چهارم بودم و کتاب جیبی شعرهای فروغ را لای کتب فیزیکم گذاشته بودم. روبروی پدرم نشسته بودم و غرق خواندن بودم. کمی بعد به خودم آمدم و دیدم پدرم پشت سرم ایستاده. آنجا حرفی به من زد که بر شکلگیری شخصیتم تأثیر زیادی گذاشت. او گفت انتخاب با خودم است اما باید همهی مسئولیتش را هم بپذیرم. بعدازآن خودم را آماده کردم برای طوفانی از مصائب؛ مصائبی که تا امروز هم بهویژه در زمینه مالی ادامه داشته. میدانم اگر آدم قانعی نبودم بسیار آسیب میدیدم بهخصوص که حاضر نیستم از هنر ارتزاق کنم و تن به کارهای سفارشی بدهم.»
اولین تجربه نویسندگیاش به دوران دبستان برمیگردد. از روی کتابی که پدر برایش خریده بوده مینویسد و اسم خودش را هم بهعنوان نویسنده پای آن میگذارد. از پدر میخواهد کتاب را برایش چاپ کند. پدر هم کوتاهی نمیکند و از روی دستنوشته چند نسخه کپی میگیرد، منگنه میکند و به نویسنده کوچک میدهد. میگوید: «پدرم دانسته یا ندانسته اعتباری به من داد که هیچوقت فراموش نمیکنم. همیشه از جانب خانواده در ارتباط با هنر یک تایید ضمنی و مخالفت عینی دریافت کردهام.»
18 ساله بوده که در تهران بهطور اتفاقی سر از کتابفروشی زمان درمیآورد. هیجانزده وارد کتابفروشی میشود و کتابهایی از رادی را که تا آن روز ندیده بوده پیدا میکند. میگوید: «صاحب کتابفروشی که اشتیاقم را دید تلفن رادی را به من داد. شماره را گرفتم اما تا دو سال بعد به او زنگ نزدم. دو سال صبر کردم تا کاری داشته باشم که او بخواند. اکبر رادی باعث شد به نوشتن ایمان بیاورم. از ایشان بسیار یاد گرفتم و بسیار مدیون او هستم.»
دغدغه اصلی محسنی تئاتر، نمایشنامهنویسی و اجرای نمایشنامههای خودش است. قبل از نوشتن داستان «دختری که خودش را خورد» قرار بوده یکی از نمایشنامههایش را روی صحنه ببرد اما با موانع بسیاری روبرو میشود و درنهایت نمایش اجرا نمیشود. میگوید: «از این اتفاق عصبانی و دلگیر بودم و باید کاری میکردم. 70 درصد کتاب را در همان دو هفته که حال خرابی داشتم نوشتم. خیلی غریزی نوشتم و مسئلهام تکنیک نبود. نمیخواستم مخاطب حضور نویسنده را احساس کند بلکه میخواستم کتابم خوانده شود. غلیان روحی آن دورهام کاملاً بر لحن راوی اثر گذاشته.» داستان در اصفهان میگذرد. در شروع داستان زایندهرود پر آب است و میتوان در آن ماهی گرفت و در انتها آنقدر خشک است که پیرزنی کف آن دنبال چیزی میگردد. راوی غرق روزمرگی خودش است و برای آنکه این یکنواختی را چاره کند به ماجرایی میچسبد که روزهای او را تغییر میدهد. فضای شهری اصفهان و مکانها در طول این ماجرا بهخوبی ترسیم میشود.
تجربهی سعید محسنی در انتشار داستانش نسبت به تجارب تئاتریاش بسیار متفاوت است. آدرس انتشارات چشمه را از پشت کتابی پیدا میکند. داستان را برایشان میبرد و مدت کوتاهی بعد به او خبر میدهند داستان پذیرفتهشده. میگوید: «برخوردشان آنقدر حرفهای بود که از خودم پرسیدم در دنیای تئاتر چه کردهام که باید اینهمه نامهربانی ببینم؟ در تئاتر همیشه با من کار داشتهاند، نه با اثرم.»
معتقد است ضعف تئاتر اصفهان را از زوایای مختلف میتوان بررسی کرد. میگوید: «بخش عمدهای مربوط به امکانات است. بخشی مربوط میشود به فقدان بینش در تئاتر اصفهان. ما وجاهت و مشروعیتمان را در گرو اعتباری که جشنوارهها، تعداد مخاطبین یا اجراهای آنچنانی به اثرمان میدهند، گذاشتهایم. منتظریم دیگران به ما بگویند کجا ایستادهایم و این با ذات تئاتر بهعنوان هنری میرا منافات دارد. تئاتر در مقطعی اجرا میشود و تمام میشود. از طرفی ادبیات نمایشی زیربنای تاریخ تئاتر هر سرزمینی است. در تئاتر اصفهان نسبت به ادبیات نمایشی کملطفی شده است. این کملطفی الزاماً از طرف مدیران نبوده بلکه هنرمندان این حوزه نیز دخیل هستند. مثلاً منصور کوشان و هوشنگ گلشیری که هر دو داستاننویس بودهاند، نمایشنامه هم مینوشتهاند؛ اما انگار حاشیهی داستان به خاطر قائم به فرد بودنش، حاشیه امنتری است نسبت به تئاتر. بسیاری از کسانی که میتوانستند زیرساخت محکمتری برای تئاتر اصفهان فراهم کنند کوچ کردند به دنیای شعر یا داستان. دلیل دیگر نبود گروه همفکر و منسجم است. کار تئاتر به شکل اجرایی و هدفمند به گروه نیاز دارد. برای اینکه بتوان در حوزهی اجرا، چشماندازی ترسیم کنیم به نیروی متخصص و متعهد نیاز داریم. اعضای چنین گروهی میتوانند مراحل پژوهش، نگارش، تجربهآموزی و اجرا را بهخوبی پیش ببرند. مسلماً هنرمند درخشانی مانند ارحام صدر هم از چنین گروهی بینیاز نبوده. متأسفانه فقدان تمامی این موارد مسبب چنین وضعی در تئاتر اصفهان است.»