شاگردی یا کار کودک؛ پایان فرهنگ مهارتآموزی در ایران
پدرم از هر کاری کمی بلد بود. پیچ و مهره ها و شیرهای آب خانه را خودش تعمیر می کرد، از سر و صدای ماشین سر در می آورد و حتی می دانست شیرینی گردویی را چطور درست می کنند. ما هر بار که می دیدیم درباره کاری حرف می زند و اطلاعاتش کم نیست، تعجب می کردیم و تا می پرسیدیم: «این را از کجا بلدی؟» می گفت: «بچه که بودم یکی از تابستان ها شاگرد مغازه بودم».
پدرم از هر کاری کمی بلد بود. پیچ و مهره ها و شیرهای آب خانه را خودش تعمیر می کرد، از سر و صدای ماشین سر در می آورد و حتی می دانست شیرینی گردویی را چطور درست می کنند. ما هر بار که می دیدیم درباره کاری حرف می زند و اطلاعاتش کم نیست، تعجب می کردیم و تا می پرسیدیم: «این را از کجا بلدی؟» می گفت: «بچه که بودم یکی از تابستان ها شاگرد مغازه بودم». این خاطره مشترک نسل پدرهایمان است؛ تابستان هایی که با کار و شاگردی در مغازه ها می گذشت. سنتی که کم کم مانند بسیاری از سنت های چند دهه گذشته از بین رفت و دیگر نه کسی شاگردی کرد و نه بچگی هایش را با یاد گرفتن گذراند. اتفاقی که خیلی ها می گویند مهارت آموزی را در ایران از بین برد.
امسال مکانیکی، سال دیگر خیاطی
بیشتر قدیمی ترها خاطره ای مثل پدر من دارند. هر سال یک مغازه و هر سال یاد گرفتن یک کار تازه. خیلی ها هم کنار پدرشان آنقدر شاگردی می کردند تا اوستا می شدند و سال ها بعد می رفتند سراغ همان کار. اگر کسی در بیم فامیل و دوست و آشنا صاحب شغلی بود و مغازه و کارگاهی داشت، بچه ها روانه آنجا می شدند تا تابستان فقط به دوچرخه سواری و شیطنت در کوچه ها نگذرد. مکانیکی، دوچرخه سواری، نجاری، خیاطی، فروشندگی در بقالی و شیرینی فرشی شغل هایی بودند که بیشتر شاگرد می گرفتند. البته این کارها بیشتر سهم پسرها بود و دخترها در خانه یا در کارگاه های زنانه خیاطی و بافتنی و آشپزی یاد می گرفتند تا بعدا خانه دار شوند. پدرها و پدربزرگ ها بیشترشان خاطره ای از شاگردی در چند مغازه و چند شغل دارند.
هر چند که بعضی ها هر سال تابستانشان را فقط در یک مغازه می گذراندند و حسابی آن کار را یاد می گرفتند. کارها هم معمولا دستمزد و پولی همراه نداشت مگر این که اوستاکار کمی مهربان بود و گاهی دست خوشی به بچه می داد تا دلش گرم شود. البته همه چیز به این خوبی و خوشی هم نبود. بچه ها کتک می خوردند، توبیخ می شدند و با هر شیطنتی به خانواده هایشان شکایت می شد و آن وقت گوش پیچاندن و گاهی لگد و حتی حبس در آب انبار و انباری ته حیاط روی شاخش بود. با این همه و بعد از آن سال ها آن شاگردی های تابستان خاطرات خوش بچه های سال های دور است و در کنارش کارهایی یاد گرفتند که یا حالا چرخ زندگی شان را می چرخاند یا حداقل نمی گذارد در کارهای روزمره خانه لنگ بمانند. چیزهایی که ما برای انجام دادنشان آموزش ندیده ایم.
لذت پول درآوردن و استقلال
آموزش و پرورش سال ها بعد و پس از انقلاب تصمیم گرفت شیوه شاگردی بچه ها را وارد فضای آموزشی کند. به این ترتیب دانش آموزان دهه 60 و 70 در دبیرستان ها «طرح کاد» گذراندند. به این معنی که هر هفته، یک روز را برای کارورزی به یکی از مراکز صنعتی و آموزشی می رفتند و باز هم برای پسران کارگاه های نجاری، تراشکاری، مکانیکی، کابینت سازی، قطعه سازی و... در نظر گرفته می شد و برای دختران دوره های خیاطی، بافتنی و کمک های اولیه در مدرسه. اما این طرح در سال 1373 به پایان رسید و حالا بچه ها 12 سال تحصیل را بدون یاد گرفتن شغل و حرفه می گذرانند. البته به جز آنهایی که تحصیل در کاردانش را به جای دبیرستان انتخاب می کنند.
بچه های امروز تابستان ها و البته بیشتر روزهایشان یا پای تلویزیون می گذرد یا تبلت و بازی کامپیوتری که البته از هیچ کدام از اینها یادگرفتن کار و حرفه در نمی آید. پدر و مادرها دلشان نمی آید بچه ها را برای کار بفرستند و فکر می کنند بچه سختی می کشد و آسیب می بیند. اما دکتر موسی خدمتگزار خوشدل، جامعه شناس معتقد است این روش سنتی بخش مهمی از هویت شغلی را برای بچه ها می ساخت:
«مهارت آموزی کلید حل بخش مهمی از معضل بیکاری است که با این روش انجام می شد. بچه ها وقتی مهارتی را می آموختند اگر بعدها در کار اصلی شان دچار مشکل می شدند می توانستند بروند سراغ آن مهارت و بیکار نمی ماندند. در این زمینه تربیت سنتی ما دقیق تر عمل می کرد. بچه ها استقلال مالی را یاد می گرفتند و دست در جیب پدر داشتن کمتر اتفاق می افتاد. البته نمی توان انتظار داشت این روش در جامعه امروز که مدام در حال تغییر است به همان شکل انجام شود اما انتظار می رفت وقتی آموزش در اختیار نهادهای رسمی قرار گرفت مهارت آموزی هم دنبال شود اما مدارس و نه دانشگاه های ما این کارکرد را نداشته و ندارند.»
مهارت آموزی در کودکی تقریبا در ایران از بین رفته است اما در بسیاری از کشورهای جهان بچه ها تابستان ها شیر می فروشند، روزنامه ها را به دست مشترکانشان می رسانند یا چمن خانه ها را می زنند و پول می گیرند تا آخر تابستان بتوانند آنچه را که دوست دارند بخرند. به گفته دکتر خدمتگزار این کار به لحاظ ذهنی بچه ها را آماده می کند که استقلال مالی داشته باشند و به پدر و مادر وابسته نشوند و در اوایل جوانی بتوانند مستقل زندگی کنند. کاری که بچه های دیوید بکهام هم بدون خجالت انجام می دهند و کسی هم از کارشان تعجب نمی کند. بعضی خانواده ها در ایران هنوز به این کار و در واقع مهارت آموزی و یاد گرفتن استقلال و مدیریت مالی معتقدند. نسرین محمدی همراه همسرش یک بوتیک کوچک را در یکی از شهرک های تهران اداره می کند.
گوشه مغازه شلوغش یک ویترین شیشه ای کوچک هست که تابستان ها معمولا پسر کوچکی پشتش نشسته و در 9 ماه سال تحصیلی، عصرها می توان او را پشت آن ویترین دید. حسام پسر نسرین در ویترین کوچکش چند پتوی مسافرتی کوچک و بزرگ چیده است. مادرش می گوید: «خودش دوست داشت. از بچگی کار ما را دیده و غریبه نیست با کار. دلش می خواست پول دربیاورد. ما هم گفتیم پتو بفروشد. خوبی اش این است که این طور قدر پول را می داند و سختی و لذت کار را هم درک می کند. البته به او سخت نمی گیریم. هر ساعت بخواهد می آید و می رود و بازی و مدرسه اش هم سر جایش هست. هم خودش و هم ما دوست داریم کار کردن را هم یاد بگیرد».
وقتی از حسام قیمت پتوهایش را می پرسی چشمانش برق می زند. پتوهای بچه گانه و بزرگ را در می آورد تا جنسش را ببینید و انتخاب کنید. در مورد علاقه به کار و سختی اش می پرسم. می گوید: «نه. همیشه که اینجا نیستم. هر وقت حوصله ام سر برود می آیم. پول هم در می آورم. بابا گفته می توانم با پول هایم هرچی دوست دارم بخرم؛ مثلا کفش اسکیت».
ما تنبل ها و تنبل دوستان
در کنار تغییر نظام آموزشی آنچه که کار و مهارت آموزی را در ایران به فراموشی سپرد، به گفته دکتر خدمتگزار فرهنگ تن پرورانه و بی ارزش بودن کار است. در ایران کم کار کردن دارای ارزش است و کسانی که از زیر کار در می روند، زرنگ شمرده شده و تشویق می شوند. سیستم آموزشی ما هم قدمی برای تغییر این فرهنگ بر نمی دارد و فقط پر از تئوری و حفظ کردن است. این جامعه شناس می گوید:
«آموزش ناکارآمد ما باعث شده کارهای پر ارج و قرب قدیم مثل باغبانی، خیاطی، رانندگی و... ناچیز به حساب آیند. خانواده ها فقط کارهایی مثل مهندسی و پزشکی را مفید می دانند و این بازتولید مداوم بی ارزش بودن مشاغل در رسانه ها هم ادامه دارد. یاد نگرفتن کار در کودکی یعنی بازتولید چرخه افراد فاقد مهارت و خلاقیت ذهنی که نمی توانند به عنوان کارآفرین وارد بازار کار شوند. چون بچه ها صرفا درس خوانده و مدرک می گیرند تا کارمند شوند. ما این را ارزش می دانیم. دیگر کارکردن و تلاش کردن برایمان ارزش نیست. کسی که کمتر کار کند ارزش دارد. ما افراد تنبل و کارگریزی شده ایم و این به تمام افراد جامعه از بچه ها تا پدر و مادرهایشان سرایت کرده و برای همین نمی خواهند بچه ها کاری یاد بگیرند».
وقتی لزوم کارکردن و مهارت آموزی را با پدر و مادرها مطرح می کنید پاسخ بیشترشان همین است: «مگه بچه هم کار می کند؟! بچه ما که کودک کار نیست!» آن هم با چشمان گردشده و گرهی بر پیشانی. کارکردن بچه ها معادل کودک کار بودن نیست. کودک کار کسی است که درواقع مورد سوءاستفاده دیگران قرار گرفته و نه تنها از کاری که می کند نصیبی نمی برد بلکه با توجه به شرایط بدِ کاری و زندگی در معرض انواع بیماری ها و مشکلات جسمی از بیماری تا تجاوز جنسی قرار دارد. بچه هایی که سر چهارراه ها فال می فروشند و شیشه ماشین ها را تمیز می کنند و بسیاری شان در تصادف جان می دهند یا حسرت زندگی بچه های دیگر به دلشان می ماند، با بچه هایی که مهارت می آموزند و کاری یاد می گیرند متفاوت اند.
کودکان کار معمولا مشغول شغل های کاذبی هستند که نه هیچ عایدی برایشان دارد و نه به درد این روزهایشان می خورد و نه آینده شان. دکتر خدمتگزار می گوید: «کودکان کار و مهارت آموزی کودکان دو بحث کاملا جداگانه است. کودکان کار به صورت سازمان یافته مورد سوءاستفاده خانواده یا یک گروه حرفه ای قرار می گیرند. هدایت کنندگان غیررسمی کودکان کار با هدف سوءاستفاده از این بچه ها کار می کشند نه آموختن مهارت. البته این را هم بگویم که از دلایل نگاهمان به مساله کودک کار همین است که ما اصولا با کار کردن مشکل داریم. فکر می کنیم کار کردن و خیلی از کارها برای ما کسر شأن است. هر چند که نمی توان منکر آسیب هایی شد که بچه ها می بینند. اما اگر کودکان، کار یاد بگیرند و مهارتی بیاموزند که در آینده کمتر سختی بکشند بد است؟»
از بین رفتن ارزش فرهنگ کار و شیوع گسترده تنبلی، تغییر ارزش های جامعه، ناکارآمد بودن سیستم آموزشی و تئوری محور شدن آن و ترجیح خانواده ها بر این که بچه ها در حد امکان در ناز و نعمت بزرگ شوند، باعث شده است بیشترمان پس از پایان دانشگاه تازه به خودمان بیاییم و ببینیم که نه کاری بلد هستیم و نه دانشگاه به ما چیزی آموخت و نه از فضای رقابت و سختی پول درآوردن و لذت درآمد داشتن چیزی می دانیم. این مساله ای است که نتیجه ای جز خیل عظیم تحصیل کردگان بیکار چشم دوخته به جیب و کمک پدر و مادر ندارد و دولتی می ماند که باید فکری برای این بیکاران تمام نشدنی کند؛ مایی که کاری یاد نگرفته ایم اما به هر چیزی قانع نیستیم.
منبع: مجله مروارید
امسال مکانیکی، سال دیگر خیاطی
بیشتر قدیمی ترها خاطره ای مثل پدر من دارند. هر سال یک مغازه و هر سال یاد گرفتن یک کار تازه. خیلی ها هم کنار پدرشان آنقدر شاگردی می کردند تا اوستا می شدند و سال ها بعد می رفتند سراغ همان کار. اگر کسی در بیم فامیل و دوست و آشنا صاحب شغلی بود و مغازه و کارگاهی داشت، بچه ها روانه آنجا می شدند تا تابستان فقط به دوچرخه سواری و شیطنت در کوچه ها نگذرد. مکانیکی، دوچرخه سواری، نجاری، خیاطی، فروشندگی در بقالی و شیرینی فرشی شغل هایی بودند که بیشتر شاگرد می گرفتند. البته این کارها بیشتر سهم پسرها بود و دخترها در خانه یا در کارگاه های زنانه خیاطی و بافتنی و آشپزی یاد می گرفتند تا بعدا خانه دار شوند. پدرها و پدربزرگ ها بیشترشان خاطره ای از شاگردی در چند مغازه و چند شغل دارند.
هر چند که بعضی ها هر سال تابستانشان را فقط در یک مغازه می گذراندند و حسابی آن کار را یاد می گرفتند. کارها هم معمولا دستمزد و پولی همراه نداشت مگر این که اوستاکار کمی مهربان بود و گاهی دست خوشی به بچه می داد تا دلش گرم شود. البته همه چیز به این خوبی و خوشی هم نبود. بچه ها کتک می خوردند، توبیخ می شدند و با هر شیطنتی به خانواده هایشان شکایت می شد و آن وقت گوش پیچاندن و گاهی لگد و حتی حبس در آب انبار و انباری ته حیاط روی شاخش بود. با این همه و بعد از آن سال ها آن شاگردی های تابستان خاطرات خوش بچه های سال های دور است و در کنارش کارهایی یاد گرفتند که یا حالا چرخ زندگی شان را می چرخاند یا حداقل نمی گذارد در کارهای روزمره خانه لنگ بمانند. چیزهایی که ما برای انجام دادنشان آموزش ندیده ایم.
لذت پول درآوردن و استقلال
آموزش و پرورش سال ها بعد و پس از انقلاب تصمیم گرفت شیوه شاگردی بچه ها را وارد فضای آموزشی کند. به این ترتیب دانش آموزان دهه 60 و 70 در دبیرستان ها «طرح کاد» گذراندند. به این معنی که هر هفته، یک روز را برای کارورزی به یکی از مراکز صنعتی و آموزشی می رفتند و باز هم برای پسران کارگاه های نجاری، تراشکاری، مکانیکی، کابینت سازی، قطعه سازی و... در نظر گرفته می شد و برای دختران دوره های خیاطی، بافتنی و کمک های اولیه در مدرسه. اما این طرح در سال 1373 به پایان رسید و حالا بچه ها 12 سال تحصیل را بدون یاد گرفتن شغل و حرفه می گذرانند. البته به جز آنهایی که تحصیل در کاردانش را به جای دبیرستان انتخاب می کنند.
بچه های امروز تابستان ها و البته بیشتر روزهایشان یا پای تلویزیون می گذرد یا تبلت و بازی کامپیوتری که البته از هیچ کدام از اینها یادگرفتن کار و حرفه در نمی آید. پدر و مادرها دلشان نمی آید بچه ها را برای کار بفرستند و فکر می کنند بچه سختی می کشد و آسیب می بیند. اما دکتر موسی خدمتگزار خوشدل، جامعه شناس معتقد است این روش سنتی بخش مهمی از هویت شغلی را برای بچه ها می ساخت:
«مهارت آموزی کلید حل بخش مهمی از معضل بیکاری است که با این روش انجام می شد. بچه ها وقتی مهارتی را می آموختند اگر بعدها در کار اصلی شان دچار مشکل می شدند می توانستند بروند سراغ آن مهارت و بیکار نمی ماندند. در این زمینه تربیت سنتی ما دقیق تر عمل می کرد. بچه ها استقلال مالی را یاد می گرفتند و دست در جیب پدر داشتن کمتر اتفاق می افتاد. البته نمی توان انتظار داشت این روش در جامعه امروز که مدام در حال تغییر است به همان شکل انجام شود اما انتظار می رفت وقتی آموزش در اختیار نهادهای رسمی قرار گرفت مهارت آموزی هم دنبال شود اما مدارس و نه دانشگاه های ما این کارکرد را نداشته و ندارند.»
مهارت آموزی در کودکی تقریبا در ایران از بین رفته است اما در بسیاری از کشورهای جهان بچه ها تابستان ها شیر می فروشند، روزنامه ها را به دست مشترکانشان می رسانند یا چمن خانه ها را می زنند و پول می گیرند تا آخر تابستان بتوانند آنچه را که دوست دارند بخرند. به گفته دکتر خدمتگزار این کار به لحاظ ذهنی بچه ها را آماده می کند که استقلال مالی داشته باشند و به پدر و مادر وابسته نشوند و در اوایل جوانی بتوانند مستقل زندگی کنند. کاری که بچه های دیوید بکهام هم بدون خجالت انجام می دهند و کسی هم از کارشان تعجب نمی کند. بعضی خانواده ها در ایران هنوز به این کار و در واقع مهارت آموزی و یاد گرفتن استقلال و مدیریت مالی معتقدند. نسرین محمدی همراه همسرش یک بوتیک کوچک را در یکی از شهرک های تهران اداره می کند.
گوشه مغازه شلوغش یک ویترین شیشه ای کوچک هست که تابستان ها معمولا پسر کوچکی پشتش نشسته و در 9 ماه سال تحصیلی، عصرها می توان او را پشت آن ویترین دید. حسام پسر نسرین در ویترین کوچکش چند پتوی مسافرتی کوچک و بزرگ چیده است. مادرش می گوید: «خودش دوست داشت. از بچگی کار ما را دیده و غریبه نیست با کار. دلش می خواست پول دربیاورد. ما هم گفتیم پتو بفروشد. خوبی اش این است که این طور قدر پول را می داند و سختی و لذت کار را هم درک می کند. البته به او سخت نمی گیریم. هر ساعت بخواهد می آید و می رود و بازی و مدرسه اش هم سر جایش هست. هم خودش و هم ما دوست داریم کار کردن را هم یاد بگیرد».
وقتی از حسام قیمت پتوهایش را می پرسی چشمانش برق می زند. پتوهای بچه گانه و بزرگ را در می آورد تا جنسش را ببینید و انتخاب کنید. در مورد علاقه به کار و سختی اش می پرسم. می گوید: «نه. همیشه که اینجا نیستم. هر وقت حوصله ام سر برود می آیم. پول هم در می آورم. بابا گفته می توانم با پول هایم هرچی دوست دارم بخرم؛ مثلا کفش اسکیت».
ما تنبل ها و تنبل دوستان
در کنار تغییر نظام آموزشی آنچه که کار و مهارت آموزی را در ایران به فراموشی سپرد، به گفته دکتر خدمتگزار فرهنگ تن پرورانه و بی ارزش بودن کار است. در ایران کم کار کردن دارای ارزش است و کسانی که از زیر کار در می روند، زرنگ شمرده شده و تشویق می شوند. سیستم آموزشی ما هم قدمی برای تغییر این فرهنگ بر نمی دارد و فقط پر از تئوری و حفظ کردن است. این جامعه شناس می گوید:
«آموزش ناکارآمد ما باعث شده کارهای پر ارج و قرب قدیم مثل باغبانی، خیاطی، رانندگی و... ناچیز به حساب آیند. خانواده ها فقط کارهایی مثل مهندسی و پزشکی را مفید می دانند و این بازتولید مداوم بی ارزش بودن مشاغل در رسانه ها هم ادامه دارد. یاد نگرفتن کار در کودکی یعنی بازتولید چرخه افراد فاقد مهارت و خلاقیت ذهنی که نمی توانند به عنوان کارآفرین وارد بازار کار شوند. چون بچه ها صرفا درس خوانده و مدرک می گیرند تا کارمند شوند. ما این را ارزش می دانیم. دیگر کارکردن و تلاش کردن برایمان ارزش نیست. کسی که کمتر کار کند ارزش دارد. ما افراد تنبل و کارگریزی شده ایم و این به تمام افراد جامعه از بچه ها تا پدر و مادرهایشان سرایت کرده و برای همین نمی خواهند بچه ها کاری یاد بگیرند».
وقتی لزوم کارکردن و مهارت آموزی را با پدر و مادرها مطرح می کنید پاسخ بیشترشان همین است: «مگه بچه هم کار می کند؟! بچه ما که کودک کار نیست!» آن هم با چشمان گردشده و گرهی بر پیشانی. کارکردن بچه ها معادل کودک کار بودن نیست. کودک کار کسی است که درواقع مورد سوءاستفاده دیگران قرار گرفته و نه تنها از کاری که می کند نصیبی نمی برد بلکه با توجه به شرایط بدِ کاری و زندگی در معرض انواع بیماری ها و مشکلات جسمی از بیماری تا تجاوز جنسی قرار دارد. بچه هایی که سر چهارراه ها فال می فروشند و شیشه ماشین ها را تمیز می کنند و بسیاری شان در تصادف جان می دهند یا حسرت زندگی بچه های دیگر به دلشان می ماند، با بچه هایی که مهارت می آموزند و کاری یاد می گیرند متفاوت اند.
کودکان کار معمولا مشغول شغل های کاذبی هستند که نه هیچ عایدی برایشان دارد و نه به درد این روزهایشان می خورد و نه آینده شان. دکتر خدمتگزار می گوید: «کودکان کار و مهارت آموزی کودکان دو بحث کاملا جداگانه است. کودکان کار به صورت سازمان یافته مورد سوءاستفاده خانواده یا یک گروه حرفه ای قرار می گیرند. هدایت کنندگان غیررسمی کودکان کار با هدف سوءاستفاده از این بچه ها کار می کشند نه آموختن مهارت. البته این را هم بگویم که از دلایل نگاهمان به مساله کودک کار همین است که ما اصولا با کار کردن مشکل داریم. فکر می کنیم کار کردن و خیلی از کارها برای ما کسر شأن است. هر چند که نمی توان منکر آسیب هایی شد که بچه ها می بینند. اما اگر کودکان، کار یاد بگیرند و مهارتی بیاموزند که در آینده کمتر سختی بکشند بد است؟»
از بین رفتن ارزش فرهنگ کار و شیوع گسترده تنبلی، تغییر ارزش های جامعه، ناکارآمد بودن سیستم آموزشی و تئوری محور شدن آن و ترجیح خانواده ها بر این که بچه ها در حد امکان در ناز و نعمت بزرگ شوند، باعث شده است بیشترمان پس از پایان دانشگاه تازه به خودمان بیاییم و ببینیم که نه کاری بلد هستیم و نه دانشگاه به ما چیزی آموخت و نه از فضای رقابت و سختی پول درآوردن و لذت درآمد داشتن چیزی می دانیم. این مساله ای است که نتیجه ای جز خیل عظیم تحصیل کردگان بیکار چشم دوخته به جیب و کمک پدر و مادر ندارد و دولتی می ماند که باید فکری برای این بیکاران تمام نشدنی کند؛ مایی که کاری یاد نگرفته ایم اما به هر چیزی قانع نیستیم.
منبع: مجله مروارید